درد بی کسی (قسمت 357)

روزهای بی‌کسی تازه برای حسرت شروع می‌شد که نمی‌توانست از جایش تکان بخورد.

روزهای بی‌کسی تازه برای حسرت شروع می‌شد که نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. دست‌هایش قادر به انجام هیچ تلاشی نبود و تنها مونسش تلویزیون کهنه‌ای بود که در کنار زیرزمین به‌واسطه کنترل به‌سختی خاموش و روشن می‌شد. یک ماهی از این ماجرا نمی‌گذشت که کارگر جوان همسایه هم کم‌کم از این تکرار خسته شده بود و هر بار که برای دادن غذا و داروهایم می‌آمد سعی می‌کرد کارش را به‌سرعت به اتمام برساند و از آن دخمه تاریک و بی‌روح و ساکت که گور نموری بیش نبود خارج شود. مونس تنهایی حسرت بی‌حرکت که دستی برای شماره گرفتن با گوشی موبایل و زبان سالمی برای حرف زدن با کسی را نداشت، نگاه کردن به تابلوهای متعدد نصب‌شده به درودیوار این دخمه بود که چندتایی از آن‌ها هنوز هم نگرانی ناتمامی را با خود داشتند. ابراهیم هفته‌ای یکی دو بار در فواصلی که کلاس‌هایش شروع نشده و یا تمام‌شده بود به سراغم می‌آمد اما دخترم که حالا مسیر اتوبوس را یاد گرفته بود به‌طور مرتب و یک روز در میان اما با دست‌خالی درحالی‌که عرق شرم بر چهره داشت از من عیادت می‌کرد و لباس‌های کثیفم را در کهنه‌شور برقی دسته دومی که ابراهیم برایم آورده بود می‌ریخت تا شسته شود و آن‌ها را روی‌ بند رختی که وسط زیرزمین بسته بود پهن می‌کرد تا چهار پنج هزار تومان از پول‌هایی را که عیادت کنندگان زیر بالشتم می‌گذاشتند به او بدهم و برود. فراموش کردم بگویم در میان دوستان و آشنایانی که معمولاً به همراه حسن آقا برای عیادتم می‌آمدند و بعضی از آن‌ها که راه را یاد گرفته بودند در دفعات بعد تنها سری به من می‌زدند رقم‌هایی هرچند مختصر به‌عنوان قرض به من می‌دادند یا روی میز پیش‌دستی بالای سرم و زیر بالش می‌گذاشتند و یا غذای پخته و میوه همراهشان می‌آوردند.

ارسال نظر