درد بی کسی (قسمت 372)
بههمریخته بودم. دلم میخواست سرم را به دیوار سنگی ویلا میکوبیدم تا خودم و همه از دستم راحت شوند.
بههمریخته بودم. دلم میخواست سرم را به دیوار سنگی ویلا میکوبیدم تا خودم و همه از دستم راحت شوند. حسرتی که همه عمر خوراکش خوندل بوده و آن روز باید به سرای سالمندان یعنی جایی برود که در بین اهالیاش از همه کم سن و سالتر بود. هر چه به خود فشار میآوردم تا راز این سرگشتگی را بیابم بالاخره به این نتیجه میرسیدم که هم حسن آقا و هم ابراهیم درست میگفتند. وضعیت این مکان برای من مناسب بود اما نمیدانستم هزینه آن را چه کسی باید بدهد. ابراهیم و حسن آقا از فلاکت حسرت بهخوبی خبر داشتند و میدانستند به نان شب محتاج است، بنابراین سوأل کردم: آنوقت چه کسی میتواند هزینه اقامت و نگهداری و غذا و دیگر خدمات این محل را تأمین کند؟ ابراهیم بازهم با آن لبخند ملیح و لهجه قشنگ آذریاش که همیشه توانسته بود التیامبخش روح سرکش و بههمریخته من باشد وارد معرکه شد و گفت: تو نگران آن نباش از مدیریت تخفیف گرفتهایم و بقیه آن هم حل میشود، فقط در فکر خوب شدن و روی پا ایستادن و دوباره بازگشتن به جامعهای باش که منتظر هنرنمایی تو در صحنه سالن و دیدن تابلوهای نقاشیات هستند. چارهای نبود از ابراهیم خواستم تا تابلوی نقاشی را که همراهم آورده بودم را درست روبروی تختم به دیوار نصب کند تا با دیدن آن آرامش بگیرم. احساس کردم قندم پایین افتاده و سخت گرسنهام و درست در همین زمان آن دختر پرستار که در نظر اول فرشتهای بیش نبود با بشقابی که در آن برنج و کاسهای در کنارش که خورشت قیمه داشت وارد شد و کنار من نشست و گفت: میدانم فعلاً نمیتوانی از قاشق استفاده کنی اما بهمرورزمان و با فیزیوتراپی این مشکل هم حل میشود، حالا اگر اجازه بدهی وقت ناهار است و من کمک میکنم تا بتوانی غذایت را بخوری.