درد بی کسی (قسمت 376)
دوران طلایی سرای سالمندان برایم رؤیایی بیش نبود که بهسرعتامید دوباره همچون چراغی زندگیام را روشن میکرد.
دوران طلایی سرای سالمندان برایم رؤیایی بیش نبود که بهسرعتامید دوباره همچون چراغی زندگیام را روشن میکرد. نمیدانستم توفیق به دست آوردن ایننعمت را مشمول دعای چه کسانی شده بودم. شاید مینو پرنده خوشبختی را بر روی شانههایشاحساس کرده و مادرش دست از نفرین به من برداشته بود که این فرشته بهشتی نصیبم شدهو امروز میتوانستم برخلاف تمام طول روزهای زندگیام کنارش بنشینم و برایش حرفبزنم و یا به حرفهایش که شمیم آن از عطر بهار فرحبخشتر بود و لطافت حریر را به همراهداشت گوش بدهم. کاش دخترم میآمد و دخترعمویم را هم همراه با خودش میآورد و مادرمهم زنده بود و دست دخترش را میگرفت و دستهجمعی به آسایشگاه سالمندان میآمدند تادریای بیدریغ مهر و عاطفه را در عمق نگاه یک دختر بیگانه میدیدند و یاد میگرفتند.زمانی که نوبت استراحتش فرامیرسید تا به خانه برود ابر غم دلم را فرامیگرفت و تمامبیستوچهار ساعت غیبت او را از پشت پنجره ویلا چشمبهراه میماندم و پلک روی پلک نمیگذاشتم.گاه عصابهدست پشت نردههای فلزی مشرف به خیابان میرفتم و ساعتها ایستگاهاتوبوس را نظاره میکردم تا از همان نقطه پیاده شدن و بهسوی آسایشگاه آمدنش راببینم، پایش را که از اتوبوس پایین میگذاشت قلبم فرومیریخت و پیش خود فکر میکردمنکند زمین بخورد. برای من حکم فرشتهای را داشت که بالزنان بهسوی آسایشگاه میآمدتا پس از ۶۵ سال مرهمی باشد برای زخمهای دل پردرد و رنج و آلام حسرت. او در مقابلحسرت نه یک دختر ساده که انسانی بیآلایش و دریایی ژرف بود که میتوانست آتش زیرخاکستر قلب رنجدیده حسرت را برای همیشه خاموش و آرامش مطلق را جایگزین آن کند