مرد همیشه آتشنشان
مردی که ۲۸ سال زندگی خود را در گرماگرم حادثهها سپری کرده، این روزها صفحه تازهای از حیات خود را ورق زده و قرار است برای همیشه سیاهی مقابل چشمانش را کنار بزند.
به گزارش ایمنا، آقای فرمانده که تب و تاب آتش ساختمانهای این شهر با نفس او سرد میشد و وقتی که در صف اول رهبری نیروهای آتشنشان قرار میگرفت خیال همه را راحت میکرد، طبق عادت اینروزهایش تکیه زده بر تخت گرهچینی کنار سالن خانهاش و از روزهایی میگوید که خاطر آسوده مردم حادثه دیده بر درایت او تکیه میزد.
بهانه سخن، روز آتشنشان است و بهره سخن، شنیدن فراز و فرودهای زندگی یک آتشنشان متولد شده، بزرگ شده و ساکن خورزوق اصفهان؛ مردی که از سال ۷۰ تا امروز و به گفته خودش تا همیشه آتشنشان است و انگار قرار است حالا حالاها وصف او و شجاعتش میراث ماندگار آتشنشانی اصفهان باشد.
ابتدای گفتوگو با "محسن اورنگی"، که در خانه خود میزبان و در برابر این نوشتهها میهمان است، سالهای ابتدائی حضورش در لباس آتشنشانی را روایت میکند "الآن ۲۸ سال است که در آتشنشانی حضور دارم، شغلی قشنگ و زیبا و پرخطر. روز اول که قرار بود آتشنشان شوم به هیچ عنوان تردید نداشتم، حتی یک بار هم نشد که صبح موقع رفتن به سرکار با خودم بگویم خستهام یا حال و حوصله کار ندارم چون همیشه خوشحال هستم که یک آتشنشان بودم و هستم و همیشه خواهم ماند."
گزیده گفت و شنود ایمنا با مرد ۵۳ ساله این روایت، در اشتیاقش به آتشنشانی و تعهدش به مسئولیتی که به عهده دارد، خلاصه میشود "هروقت جایی حریق یا حادثهای میشود یک انسان یا حتی یک حیوان را که نجات بدهیم لذتبخش است، وقتی یک بچهای را نجات بدهیم، شاید بیشتر از خانوادهاش خوشحال شویم. حتی اگر با لباس شخصی در خیابان بودم به هر فردی که باشد کمک میکنم؛ بعضی وقتها موقع یک حادثهای میشود با وجود آنکه مردم متعصبی داریم اما وقتی میگویم من آتشنشانم خوشحال میشوند و اعتماد میکنند و میگذارند کمک کنم."
او از پلاسکو میگوید "ببینید آتشنشانها رفتند تا جان مردم را نجات بدهند، خودشان جان دادند؛ من برای این بچههای آتشنشان گریه کردم؛ مطمئن باشید من نه همه بچههای آتشنشان اگر در این شرایط بودند همان کار را میکردند."
آدمهای متعهد همیشه دوست داشتنی هستند چه برسد به وقتی که پای این تعهد جان خود را هم بگذارند و چه کسی است که نداند آتشنشانان چگونه هر روز پا جا پای خطر میگذارند "پدرم کشاورز است، مادرم خانهدار؛ مسجدشان ترک نمیشود؛ من تعهد را در این خانواده و دوست و رفیقم دیدم، در اطرافیانم تعهدی دیدم که آن را یاد گرفتم و وارد کارم کردم؛ البته همه آتشنشانها متعهد هستند، چند سال پیش که پالایشگاه اصفهان آتش گرفت، من در آن حادثه نبودم اما بچههایی که برای کمک رفتند میگفتند کادر پالایشگاه به ما میگفتند شما دیوانهاید! اگر میدانستید چه چیزی داخل این مخازن آتش گرفته وجود دارد هیچ وقت نزدیک نمیرفتید. ولی الحمدلله خدا کمک کرد و آن روز اتفاقی نیفتاد."
سرتاسر قد و قامت همچنان راست مانده این کهنهکار آتشنشانی اصفهان را وقتی تعهد و مسئولیت فرابگیرد، خیال همه آنهایی که به او اعتماد کردهاند راحت است؛ راحت است که آتش به این راحتیها هم نزدیک زندگی آنها نمیشود "یک بار میدان امام علی(ع) آتش گرفت، ما ایستگاه ۹ بودیم و اعزام شدیم، اینجور مواقع چون شرایط حساس است از چند ایستگاه نیرو اعزام میکنند. همان وقت پرسیده بودند فرمانده کیه؟ نمیخواهم از خودم تعریف کنم ولی تا گفته بودند فرمانده من هستم، خیالشان راحت شده بود چون میدانستند ترسی از اینجور عملیاتها ندارم، خداروشکر این عملیات به خوبی انجام شد. تابهحال هم حادثهای پیش نیامده که بگویند محسن اورنگی، چرا اینبار خراب کردی؟ همیشه خدا کمکم کرده و از همان روز اول هم که آتشنشان شدم، گفتم خدایا کمکم کن تا بتوانم به مردم کمک کنم."
حرف از خاطره گفتن که میشود، دهان مرد خوش خاطره به بیان این حکایتها گرم میشود؛ از تجربه لذتبخش نجات کودکان گرفته "یک دختر در خیابان فروغی افتاده بود داخل چاه، به طور عجیبی وسط چاه گیر کرده بود، فقط میتوانستیم دعا کنیم که سالم مانده باشد، بعد که بچهها نجاتش دادند دیدیم آسیبی ندیده بود."
تا تجربه سخت نجات یک شهر "حادثه حریق ارسا گاز معروف است، اگر این کارخانه منفجر میشد شاید تا شعاع پنج کیلومتری، گاز مایع همه چیز را نابود میکرد یا کارخانه یخ که دچار حادثه شده بود، رفتیم داخل کارخانه اما نمیتوانستیم حتی دستگاه تنفسی بزنیم، آنجا گاز کلر داشتند برای سرد کردن یخها؛ چند تا از بچهها بیهوش شدند چون نمیدانستیم دقیقا نشتی از کجاست؛ در نهایت مجبور شدیم با کمک یکی از کارگران کارخانه حادثه را جمع کنیم. شاید این اتفاقها به ظاهر کوچک باشند اما اگر خدای نکرده تبدیل به حادثه بزرگ میشد، اتفاقات خطرناکی میافتاد."
او حتی برای عوض کردن حال و هوای حرفها هم خاطرههای متفاوتی در آستین دارد "یک بار یک خانمی زنگ زد و با اضطراب گفت بچهام درون دستشویی گیر کرده، رفتیم به خانهشان؛ پشت در گفتیم: عمو جون اگه پیچگوشتی بهت بدیم میتونی در رو باز کنی؟ گفت: بله. هی زبان ریختیم که بچه هول نکند و نترسد، تا آخر کار با هر سختی بود در را باز کردیم. تا در باز شد دیدیم یک بچه ۲۰ ساله است! این همه مادرش ما را هول کرد برای پسر دانشجویی که در دستشویی گیر کرده بود. این هم از خاطرات جالب کار ما بود."
چشمهایم هیچ جا را نمیدید
پسِ تمام این فراز و فرودها، تلخی و شیرینیها و ترسها و شجاعتهای زندگی یک آتشنشان، این روزها داستان حیات محسن اورنگی به طرز دیگری روایت میشود، روایتی از تن رنجور او که نیازمند ناز طبیبان شده؛ بیماری شش ماه است او را از نوازش هُرم گرما بر گونههایش محروم کرده و جایش را در میانه میدان حادثه خالی.به خواسته او و به سبب وجودِ سلامت پسندش، سخنی از نام و چگونگی بیماری نقل نمیشود اما مرد روزهای سخت آب و آتش، سختیهای این روزهایش را بهانه میکند تا صلابت همیشگیاش را به رخ تمام آنهایی بکشد که هنوز شک دارند او یک ابرقهرمان است " من ۱۰ روز اول بیماریام مثل کسی که چشمایش هیچ جا را نمیبیند شده بودم؛ خودم و مریضی را درک نمیکردم اما وقتی هم من، هم خانوادهام دیدیم که همکارانم میآیند و به من روحیه میدهند، همگی روحیه میگرفتیم. مدیرعامل به عیادتم آمد و به بچههای دیگر مدام میگفت که جویای احوال من باشند. من خودم تعجب کردهام که اینقدر بزرگوارانه مدام زنگ میزدند، به عیادتم میآمدند و سراغ میگرفتند؛ همین چیزها باعث شده که اصلا مریضی را در کنار آنها احساس نکنم."
"دوست دارم بلند بشوم بروم به بچهها سر بزنم و یک ساعت دو ساعت پیششان بنشینم اما متاسفانه نمیتوانم بروم؛ در این یک ماه جای زیادی نتوانستم بروم چون به دستگاه تنفسی احتیاج پیدا میکنم. حتی سربازان آتشنشان به من لطف داشتند و امیدوارم بتوانم روزی همه این زحمات را جبران کنم."
به خدا اعتماد دارم
اینها را میگوید و هرچند به سختی اما کمرش را راست نگه میدارد تا همیشه آتشنشان بودن به پیکرش سنگینی نکند؛ او با وجود خدا احساس بینیازی میکند و با وجود همسرش احساس امید "من بالای صد در صد به خدا اعتماد دارم. همه کارهایم که درست میشد به خاطر این بود که با خدا رفیق بودهام. حتی الآن هم که در این شرایط هستم فقط خدا را شکر میکنم و مدام به او میگویم اگر بدتر از این بشود راضی هستم اگر بهتر هم بشود راضی هستم؛ همسرم هم خیلی صبور بوده چه آن زمان که حریق و حادثهای پیش میآمد خوشحال میشد که بتوانم کمک کنم چه با این اوضاع، تابهحال پا به پای من آمده است."قلم به سمت وصف استواری همسر آقای آتشنشان اگر بچرخد، روایتی جدا میطلبد برای نقل کردن اما به احترام همراهی این روزهایش با "مرد همیشه آتشنشان" این نقل او خواندنی است "ما اصلا تخت بیماری برای آقا محسن تهیه نکردیم که احساس بیماری نکند... البته بیماری جوری است که داروهایش سخت گیر میآید مثلا برای مداوا که به تهران رفته بودیم، مجبور شدیم دوتا از داروها را از اصفهان سفارش بدهیم و یکی را از اهواز؛ با هر سختی بود پیدا شد اما خدا به آنهایی که توانایی تهیه داروی بیماران خود را ندارند رحم کند."
هرچه نگاه کنی، محسن اورنگی آنقدر زندگی از سر و زبان و دست و صورتش میبارد که انگار هنوز هم چهار شانه و سیاه موی، نشسته پشت خاور بنزهای آتشنشانی قدیمی به چشم میآید؛ الهی که سلامتی روزیاش باشد.