او تا همیشه دنبال مجید و قصههایش میدود
مادر اگر بود با شنیدن خبر مرگ کیومرث پوراحمد میگفت: «امشب بیبی مهمون داره»، سری تکان میداد و لابد فاتحهای هم میخواند.
مادر اگر بود با شنیدن خبر مرگ کیومرث پوراحمد میگفت: «امشب بیبی مهمون داره»، سری تکان میداد و لابد فاتحهای هم میخواند. من زل زدهام به صفحه مانیتور لپتاپ که روشنش کردهام تا چیزی بنویسم اما با خواندن خبر مرگ پوراحمد اصلاً یادم میرود که موضوع چه بود. نیم ساعتی گذشته و هنوز در بهت شنیدن این خبرم؛ بهتی که وقتی میفهمم علت مرگ خودکشی بوده بیشتر و بیشتر میشود. نه، به این سادگی نمیشود این خبر را هضم کرد!
حالا دارم چیزی درباره او مینویسم. کلمهها و جملهها نوشته میشوند و حذف میشوند، نوشته میشوند و حذف میشوند... مجید در کوچهپسکوچهها میدود، بیبی کاله جوش درست کرده، معلم سر کلاس از میگو و فسفر زیادش میگوید، مجید زلزده به کتانیهای پارهاش، بچهها توی اتوبوس میخوانند: «میریم اردو یاور و یار هم...». مجید و قصههایش در خاطرات ظهرهای جمعه کودکیام میدوند، سالهاست که میدوند و بعدازاین هم خواهند دوید. حالا خالق تلویزیونی سریال از این دنیا رفته و مجید و قصههایش را با دنیایی از ذوق و سرزندگی، غم، شیرینی، امید و ناامیدی، فقر و دستودلبازی و هزار چیز دیگر در خاطراتم به یادگار گذاشته. پوراحمد رفته و همه حیران از خبر خودکشیاش حرف میزنند، مینویسند، آه میکشند و پچپچ میکنند. در خاطر من، مرد قدبلند با آن موهای سفید و چهره مهربانش با مجید در کوچه و پسکوچههای اصفهان میدود و قصههای این شهر و مردمش را روایت میکند.