روزی روزگاری دست‌فروشی

مشاغل دوره‌گردی، پیله‌وری و دست‌فروشی، ریشه در فرهنگ بومی اغلب شهرهای قدیم دارد. تنوع و جذابیتشان بخشی از زندگی روزمره شهروندان را رونق می‌بخشید و شادتر می‌کرد. امروزه اما دست‌فروشی نشانی از شور و شادی گذشته ندارد. بی‌رنگ است و ناامید.

شیما خزدوز/اصفهان امروز: بخشی از سرگذشت و زندگی شهری و روستایی گذشته ایران، لااقل از اواخر قاجار تا همین دهه‌های سی و چهل و حتی این‌سوتر یادآور مشاغل پیله‌وری و دوره‌گردی فراوان بوده است. پیله‌ورانی که عمدتاً در فقر آن روزگار به‌مثابه زحمتکشانی بودند که نیازهای زندگی مردمان را به‌گونه‌ای ویژه خانه به خانه برآورده می‌کردند، و بی آن‌ها زندگی شهری و روستایی چندان میسر نبود. آن‌ها با بردن مال‌التجاره‌هایی به کوچه‌ها و به درب منازل دادوستدهای پایاپای را میسر می‌کردند، پارچه می‌بردند، تخم‌مرغ می‌گرفتند و از خانه‌ای دیگر تخم‌مرغ می‌دادند و آجیل می‌گرفتند و هر خانه‌ای بر مبنای شغل صاحب آن و اندوخته‌ای که داشت، مبادله را با طیف مفید و زیاد کالاهایی که پیله‌ور با خود همراه آورده بود، انجام می‌داد.

کلیمی‌های اصفهان هم با دوچرخه به شغل بزازی و پارچه‌فروشی مشغول بودند و حتی به روستاها و دهات همجوار هم رفت‌وآمد داشتند و به‌نوعی مردم روستایی را با فرهنگ شهرها آشنا می‌کردند و تا حدود دهه 60 هم فعال بودند.

نمکی‌ها، چاقوتیزکن‌ها و پلاسکوفروش‌ها که با وانت کوچه به کوچه، شهر را زیرپا می‌کردند و اغلب خانم‌ها مشتریان آنها بودند را هم می‌توان از دهه 60 و 70 ایران یادکرد.

تا همین یکی دو ‌دهه پیش‌ازاین دست، نمکی‌ها هنوز به چشم می‌آمدند. چیزهایی را از خانه‌ها جمع‌آوری می‌کردند و به‌جای آن نمک می‌دادند.

هنوز هم می‌توان به‌ندرت بقایای چنین پیله‌وری گذشته‌ را در کوچه‌پس‌کوچه‌ها هر از گاهی دید، به‌گونه‌ای تا حدی متفاوت‌تر که از کارد و چاقو و بشقاب گرفته تا سایر لوازم منزل می‌آورند و خردخرد و اقساط می‌فروشند.

گونه‌ای دیگر دست‌فروشانی بودند که عمدتاً جا و مکان روزانه ثابتی داشتند. لبوفروش‌ها، گاری‌های هندوانه و گرمک‌فروشانی که بار قاطر داشتند و به این شیوه، درگذرها و محله‌ها فعال بودند. حسن پری که در خیابان هاتف و چهارراه شکرشکن و حوالی میدان نقش‌جهان اصفهان با گاری‌دستی، پرهلو و آب‌پر می‌فروخت و می‌گفتند که اغلب از جریانات سیاسی پیرامون رجال شهر هم مطلع بود از این دست‌فروش‌ها به شمار می‌رفت که تعدادشان در چهارباغ، خیابان‌های پرتردد، میدان نقش‌جهان و به‌ویژه میدان کهنه اصفهان خارج از شماره بود.

نه‌تنها چهارباغ که پل‌های اصفهان هم از اماکن محبوب پر رفت‌وآمد شهری از دهه 50 به این‌سوی تا حدود زیادی دست‌فروشان متعددی به خود می‌دید. دست‌فروشانی عمدتاً فروشنده اغذیه از دل و جگر و بلالی و باقالی گرفته تا کاهو و سکنجبین.

با صنعتی شدن و حرکت اصفهان به سمت نوعی تجدد و رونق تماشاخانه‌ها و سینما‌ها و حتی استادیوم‌های ورزشی دست‌فروشانی جدید در این اماکن محبوب عمومی نیز ظهور پیدا کردند.

دست‌فروشانی که با یک سینی روی سر، شیرینی‌های شبیه به بامیه و معروف به «سری» را در محله‌های اصفهان به فروش می‌رساندند و یا دست‌فروشانی داخل سینما که روی یک تخته که بر گردنشان آویزان کرده بودند، شیرینی پنجیک به مردم عرضه می‌کردند. در ورزشگاه‌ها هم که روی این سینی‌ها می‌شد خیلی چیزها پیدا کرد از ساندویچ‌ تخم‌مرغ و کوکو گرفته تا بسته‌های محبوب تخمه. و البته دست‌فروشانی با یخدان‌های حاوی بستنی‌های قیفی یا شیشه‌های نوشابه.

داستان پرشور دست‌فروشی‌ها در دهه‌های پیش به همین‌جا ختم نمی‌شد. وقت عصر که مدارس تعطیل می‌شد، ردیف پرشماری از دست‌فروش‌ها را در کنار مدرسه‌ها می‌شد صف‌کشیده دید، عمدتاً فروشنده تنقلاتی کودکانه از لواشک آلو گرفته تا پرهلندر. در محله‌های قدیمی‌تر همچون طوقچی از این لحاظ کنار دبستان‌های قدیم دست‌فروش‌هایی را هم می‌شد با مال‌التجاره‌های کودکانه جذاب‌تر: گاری‌هایی پر از جوجه‌های رنگی که عقل و هوش از سر هر بچه محصلی می‌ربود.

به‌این‌ترتیب دنیای بی‌نظیر و زنده و رنگ‌رنگ دست‌فروشی‌های شهر که بخشی جذاب از زیست‌فرهنگی و اقتصادی شهر به شمار می‌رفت را نمی‌توان با امروز آن قیاس کرد. پیله‌وری و دست‌فروشی که محصول سبک زندگی قدیم بود تقریباً حالا در این زمانه ازمیان‌رفته و یا به‌عنوان یک فعالیت کاذب و غیرقانونی با موضع‌گیری‌های سرسختانه و سنگینی در تمامی شهرهای ایران از سوی مأموران رفع سد معبر نیز کم‌وبیش مواجه است.

حالا دست‌فروشی به موضوعی پیچیده‌تر از دهه‌های قبل بدل شده است و عمدتاً ذیل وضعیت حاشیه‌نشینی و مهاجرت و پدیده‌های ناشی از بی‌خانمانی و فقر دسته‌بندی می‌شود.

«انواع سفره، دونفره، سه‌نفره، چهارنفره، نسوز، نچسب، مناسب شست‌وشو در ماشین لباسشویی، در رنگ‌های مختلف با طرح برجسته، فقط دو هزار تومان.» این‌ها را سریع و بی‌وقفه و پشت سر هم می‌گوید، وقتی هر یک ایستگاه وارد اتوبوس بی‌آرتی می‌شود.

اغلب خانم‌ها توجهی به او نمی‌کنند، اما خانمی میان‌سال از آخر اتوبوس صدا می‌زند، رنگ آبی هم دارد و مرد جوان به سمتش می‌رود و تمام سفره‌ها را از داخل ساک دستی بیرون می‌کشد و زن میان‌سال دوهزارتومانی مچاله شده در دستش را به او می‌دهد و سفره را می‌خرد و می‌گوید اغلب از دست‌فروشان خرید می‌کند، روزی به اینها هم باید برسد.

کریم 35 ساله با لباس بلند محلی که به تن دارد در یک ایستگاه اتوبوس مشغول فروختن تنها یک‌دست قابلمه و تابه‌ای است به همراه دارد. او می‌گوید: «سال‌ها در سیستان و بلوچستان کول‌بر بودم. کول‌بری در مرزها یعنی کار به قیمت مرگ. کول‌بر ناگزیر است، باید انتخاب کند یا خودش و خانواده‌اش از بیکاری و گرسنگی بمیرند، یا در معرض مخاطرات مرزی قرار بگیرد.» وی ادامه می‌دهد: «خانواده‌ام با کول‌بری مخالف بودند، مدتی به تهران مهاجرت کردم، اما تهران، گرانی است. حالا در حاشیه اصفهان ساکن هستم. هرروز یک کارتن قابلمه را روی شانه می‌گذارم و در کوچه‌ها، خانه به خانه در می‌زنم و گاهی هم در خیابان کاسبی می‌کنم، مشتری‌های درب منزل می‌توانند از من قسطی هم خرید کنند، اما در خیابان نقد می‌فروشم.»

اتوبوس که به هر ایستگاه می‌رسد، دست‌فروشان در سنین مختلف از کودک تا نوجوان، وارد اتوبوس می‌شوند، در چشمانت خیره می‌شوند و چنددقیقه‌ای اصرار می‌کنند تا یک‌چیزی از آنها بخری.

گاهی تا یک آدامس نخری دست‌بردار نیستند، از اتوبوس هم که پیاده‌شوی باز به دنبالت راه می‌افتند.

محمد نوجوانی حدوداً 14 ساله است، یک جعبه جوراب و یک جعبه آدامس در دست دارد. رو به مسافری می‌گوید: «یکی بخر»، و مسافر از او می‌پرسد: «اهل کجایی؟ درآمدت کافیست؟» جعبه‌ها را جلوتر می‌آورد و دوباره می‌گوید: «بخر» و می‌شنود که تا جواب ندهی نمی‌خرم. نگاهش پر از خشم و درد است. مسافر کنجکاو و عمیق با مدتی کلنجار رفتن موفق می‌شود چندکلمه‌ای از زیر زبانش بیرون بکشد.

نوجوان دست‌فروش می‌گوید: «سه سال اصلاح و تربیت بودم، بیرون که آمدم، پدرم را گرفتند. بنایی هم می‌کنم، اما همیشه کار نیست، حاشیه اصفهان‌ام، صبح که از خانه بیرون می‌زنم، رفیق‌هایم می‌گویند، احمق آدامس‌فروشی درآمد دارد؟ راست می‌گویند با کیف‌قاپی می‌شود دست‌کم ساعتی دویست هزار تومان کاسب شد!»

«اما این بار اگر به حبس بروم، مادر و خواهران و برادران کوچک‌ترم تلف می‌شوند، پدرم در نوبت اعدام است. از پس اجاره اتاق پانزده متری برنمی‌آیم، خانه ما صبح‌ها تنها هر کس زودتر از خواب بیدار شود، نان برای خوردن دارد.» این را می‌گوید و از لابه‌لای جمعیت به‌سرعت حرکت می‌کند و دور می‌شود تا به اتوبوس بعدی برسد.

و از شیشه اتوبوس شهر را می‌شود دید که چقدر غنی‌تر و رفاه‌زده‌تر به نظر می‌رسد از آن سال‌هایی که بچه‌ها خیره به گاری پر از جوجه‌های زرد و سرخ و سبز دست‌فروش کنار مدرسه‌ می‌ماندند. اما زندگی آن زمان گویی رنگی‌تر بود و تلألویی بیشتر داشت.

ارسال نظر