گشتی کوتاه در بازارهای میدان نقش‌جهان

صفای بازار به شلوغی آن است

شب عید است و هر چه بوی عید و آمدن بهار در فضای باز میدان بیداد می‌کند اینجا در دکان‌ها خبری از فروش داغ شب عید نیست. تا به حال میدان را در این روزهای نزدیک به سال نو این قدر خلوت ندیده بودم.

صفای بازار به شلوغی آن است

پسر نوجوان بادکنک‌فروش را این بار جلوی بازار قیصریه می‌بینم. چند بار در طول این دو ساعتی که به میدان آمده‌ام او را دیده‌ام، شیوه فروشش به دست آمده: هر جا که بچه‌ای همراه مادرش می‌بیند، می‌رود با کمی فاصله از آنها می ‌ایستد و به بچه نگاه می‌کند و بادکنک‌ها را در دستش می‌چرخاند تا شاید بچه هوس بادکنک کند و با مادرش به سراغ او بیاید. صدایی هم از او بلند نمی‌شود تا برای فروش بادکنک‌هایش تبلیغ کند.

بی آنکه قصد خرید داشته باشم به بازارها سرک می‌کشم. شب عید است و هر چه بوی عید و آمدن بهار در فضای باز میدان بیداد می‌کند اینجا در دکان‌ها خبری از فروش داغ شب عید نیست. تا به حال میدان را در این روزهای نزدیک به سال نو این قدر خلوت ندیده بودم.

کفش‌فروشی‌ها از خلوت‌ترین مغازه‌ها هستند. مرد میانسال کفش‌فروش به فروشنده جوان دکان روبه‌رویی که غرق شده در گوشی موبایل نگاه می‌کند و می‌گوید: «چه خَبرس اونجا؟ اینجا که امروزم خبری نیس.» پسر حرف همسایه را نشنیده و همچنان سرگرم گوشی است.

دختر جوان فروشنده که با عصانیت دارد ماجرای دیر رسیدن بسته اینترنتی‌اش را برای فروشنده دیگری تعریف می‌کند و یکی تا دو فحش هم نثار فروشنده اینترنتی می‌کند تا چشمش به من که از مقابل فروشگاهشان رد می‌شوم و به کفش‌های کار دست نگاه می‌کنم می‌افتد قیافه و لحن صدایش عوض می‌شود و می‌گوید: بفرمایید عزیزم.

از این بازار به آن بازار می‌روم. خلوتی مغازه‌ها آزاردهنده است. صفای بازار به شلوغی و همهمه و سروصدای آن است. ساعت‌های نخست این عصر سرد زمستانی است و حتما بازار در ساعت‌های بعد شلوغ‌تر می‌شود.

کنار حوض وسط میدان ایستاده‌ام. فضای باز میدان شلوغ‌تر از بازارهای آن به نظر می‌رسد. پسر بادکنک‌فروش را دوباره می‌بینم. بادکنک‌هایش را نشمرده بودم تا ببینم چندتایشان را فروخته اما به نظر نمی‌رسد از تعدادشان کم شده باشد. دختربچه‌ای می‌دود به سمت پسر و مادرش هم دنبال او می‌آید. دخترک خوشحال از خریدن بادکنک شروع می‌کند به دویدن و فریاد زدن. لحظه‌ای بادکنک از دستش رها می‌شود و باد آن را به هوا می‌برد. دخترک از هوا رفتن بادکنک می‌خندد و باد آن را در آسمان میدان بالاتر و بالاتر می‌برد. مادرش عصبانی است، دست دخترک را می‌گیرد و می‌برد. نگاه دخترک هنوز به آسمان است.

از جلوی لباس فروشی‌ها که نسبت به فروشگاه‌های دیگر مشتری بیشتری دارند، رد می‌شوم. قیمت لباس‌ها سرسام‌آور است. جنس‌های بی‌کیفیت و باکیفیت همه گرانند. دختر نوجوانی بلوز سبز خوش‌رنگی را با هیجان به مادرش نشان می‌دهد، مادر برچسب قیمت را می‌بیند و چیزی به دختر می‌گوید. دختر غرغرکنان با مادرش از مغازه بیرون می‌رود.

هوا سرد است و سروکله ابرها در آسمان پیدا می‌شود. از ورودی میدان وارد خیابان حافظ می‌شوم. پسر نوجوان بادکنک‌فروش روی صندلی چوبی نشسته است. کمی این‌طرف‌تر از او می‌نشینم و می‌پرسم از صبح تا حالا چند بادکنک فروخته؟ بادکنک‌هایش را می‌شمارد و می‌گوید هشت تا. می‌گویم تا شب فرصت زیاد است و میدان شلوغ‌تر می‌شود، ان‌شا‌الله تا شب همه‌شان را می‌فروشد. پسر می گوید ان‌شا‌الله و از جایش بلند می‌شود و به سمت چند کودک که همراه مادرانشان هستند، می‌رود و نزدیک آنها می‌ایستد تا شاید یکی دو بادکنک دیگر هم بفروشد.

ارسال نظر