اشکواژه های وداع با یک جنتلمن
وارد غسالخانه می شوم، چشم های آشنا، همدیگر را پیدا می کنند، اشک ها بجای کلمه ها حرف می زنند، در سیاهی موج سوگواران، دوستان قدیم و جدید به پیشواز استاد آمده اند که بامداد امروز از سفر آخرش بازگشته است.
وارد غسالخانه می شوم، چشم های آشنا، همدیگر را پیدا می کنند، اشک ها بجای کلمه ها حرف می زنند، در سیاهی موج سوگواران، دوستان قدیم و جدید به پیشواز استاد آمده اند که بامداد امروز از سفر آخرش بازگشته است.
به صفحه بُرد سالن انتظار غسالخانه آرامستان باغ رضوان اصفهان می نگرم،در لیست رفتگان امروز این شهر، نام 'محمدرضا ثقفیان' بعنوان نفر پنجم در انتظار ورود به غسالخانه ثبت شده است.
ناخواسته یاد بُردهای فرودگاه می افتم که مرتب از برنامه سفر و ورود و خروج مسافران خبر می دهند، عینهو برنامه امروز اینجا که هشت نفر در برنامه پرواز به ابدیت در صف انتظارند.
برای آخرین وداع به جستجویت می پردازم. ردت را در جلوی غسالخانه، در داخل یک تابوت می گیرم.
وقتی چشمم به جمالت می افتد، دلم کنده می شود، ریسه می روم، بلور بغضم می شکند، هق می زنم، خیلی حرفها را نباید زد، آنها را باید بارید!
در آن لباس رسمی شیک و برازنده که برای بازگشت به میهن به تنت کرده اند، با آن چهره نجیب آسمانی و با آن پوست مهتابرنگ، چقدر زیبا شده ای، زیباتر از آخرین دیدارمان که داشتی می رفتی تا بعد از سفری کوتاه در آنسوی آبها، بازگردی تا دوباره توفیق دیدارت بیفتد.
اما اینک از آنسوی آبها، از آن دیار غریب مهمانگز به مامن دیرآشنایت بازآمده ای، به وطنت، به زادگاهت، به خانه ات، به خانه نویت که مبارکت باد.
مثل همیشه آرامی، صورتت آکنده از موج آرامش فروتنانه خاص توست که در همه عمر ، آن را به دیگران هدیه داده ای و من نیز مثل هر شیفته ات،با هر بار دیدنت، حس خوب بودنت را تجربه کرده ام.
اما چه آرام خفته ای استاد، انگار نه انگار مرده ای، انگار نه انگار رفته ای، انگار نه انگار عفریت موحش مرگ در لحظه جانگزای آن شب شوم، با یورش بی امانش، در چشم برهم زدنی، جان شیرینت را در دیار غربت ستانده است و تو اینک با جسمی عاری از گرمای روح ملکوتیت، غریبانه اما وفادارانه به زادگاهت، به میان یارانت، به حلقه گرم دوستدارانت،بازگشته ای و اینگونه، خیل قلوبی را عزادار سفر پیشهنگامت ساخته ای.
مهپاره صورت مهربانت را توی تابوت ورانداز می کنم، مثل گلی چیده شده ای هستی که سبزی طراواتش هنوز هم پابرجاست. بیدارتر از آنی که نتوان حضور نافذت را حس کرد.
آنقدر براحتی آرمیده ای و قرص صورتت، حالت طبیعی خود را دارد که عمراً به رخسار مرگرنگی می ماند که اجل بی رحم، با نیشتر حمله جرار برق آسایش، بی هیچ ردی و زخمی، به او امان داده باشد.
شاید عده ای با دیدنت در آن لباس شیک، با آن چهره دلارام و متین، شگفت زده شده باشند اما منی که عمری با همه خصلت های خوبت،از وقت شناسی ات بگیر تا تعصبت در حفظ مبادای آداب و آراستگی ظاهریت، آشنا و مانوس بوده ام، خوب می دانم که تو حتی تا دم مرگ هم، به همه آن پرنسیب های غبطه انگیزت مقیدی و تا آخر مرد اخلاق و فضیلتی.
آه، رضا جان! کاش یکبار دیگر چشم می گشودی تا خودت با آن نگاه صمیمی ات، با آن آذین گلخند تبسمت و با آن رایحه گلواژه های طنین گرمت، به این خیل مستقبلین سیاهپوش اشکبارت در این آرامستان خوش آمد می گفتی و در واپسین ضیافتت، در بزم مرگت، خودت، مثل همیشه، با خوشرویی همیشگی ات، با میزبانی از مهمانان خانه جدیدت، حضور می یافتی و داغ بی وداعت را بر دل کسی نمی گذاشتی، بعد بال کوچ به سرای ابدی می گشودی و آسمانی می شدی.
با قلبی مالامال از اندوه برای آخرین بار، پیکر عزیزت را در روی سکوی غسالخانه ورانداز می کنم، وقتی غسال، رخت هایت را یکی یکی با قیچی می دَرد، قلبم من هم شیار می خورد.
از پشت آبشار اشکم، با صدای لرزانم، سلامت می کنم و بعد وداعی که انگار دلم نمی خواهد جوابش را بدهی. پس 'به امید دیدار'، تنها عبارتی است که سزوار می دانم در آخرین دیدارمان، نثار سفر تازه ات کنم.
ای وای که چقدر برای تو نوشتن سخت است، نگاه صمیمی ات از جلوی چشمم رد نمی شود، اشکواژه ها برای ارائه آخرین درسم در کلاس دَرسَت، امانم را می بُرد، اما چه می شود کرد، چه می شود گفت، چه می توان نوشت جز همین خط خطی های نارس و ابتر برای وصف یک شخصیت تمام عیار، برای یک انسان به تمام معنی، برای یک جنتلمن، برای یک جنتلمن دنیای خبر.
به هر ترتیب، نزارانه می کوشم با کلمات دست و پا شکسته ام، آخرین خبر زندگی ات در باره مرگت را بنویسم، مثل سیاه مشق هایم در باره دیگر همکارانم از شهید محمود صارمی، سیدمهدی میرافضلی، حمیدرضا نصری و خسرو غفاری و... هرچند نمی دانم - بزودی- چه کسی برای من خواهد نوشت؟
زلزله کلمات قاموس آتشفشان دلم، دارد بنای وجودم را می لرزاند، آوار روح سوگوارم بر لاشه جسم لرزانم هوار است، دارم از دست جیغ واژه های بغض فروخورده ام که نمی توانم آنها را بتراوم، کَر می شوم و از آسمان چشمی که نمی تواند غبار عزای دلم را خوب بشوید، حرص می خورم، خوب، چه کنم وقتی هوای چشم از فراق یار بارانی است، دریای ذورق قلمم هم طوفانیست.
براستی که هیچ دردی بالاتر از درد دوست و تحسین مقام رفیع او نیست، بخصوص وقتی نتوانی بخوبی بیانش کنی!
در زندگی، گاهی شیفته نگاهی غریب اما آشناتر از ژرفنای ضمیرت می شوی، آشناتر از خلوت لحظه های تنهایی ات که انگار فقط همو می تواند، آنها را به شایستگی پُر کند تا بهتر بیاسایی و دنیا را با نگاه بهتری ورانداز کنی.
در اثنای این دلگدازه ها، صدای متصدی سالن غسالخانه، همگان را برای مشارکت در نمازت، به قسمت نمازخانه فرا می خواند.
وقتی پیکرت را می آورند، بمیرم که سه دختر نازدانه ات با آن شباهت عجیبشان به چهره خودت، برایت چه ها می کنند. در اینجاست که حیای اشک های معوق برخی حاضران هم نمی تواند نچکد.
بعد از نماز، چشمم دوباره به صفحه بُرد سالن می افتد که جلوی نامت عبارت 'انتقال برای خاکسپاری' نوشته شده است.
با ندای ملکوتی 'الله اکبر' و 'لا اله الا الله' ، تو را به سرای جدیدت بدرقه می کنند، به کجا؟ به خانه جدیدت در قطعه 12 ، بلوک چهار، درست در همسایگی مادرت.
هنوز اذان صلاه ظهر بلند نشده که همراهان، روی دست، تو را به تنگنای خانه ابدیت می سپارند، اما تلالووی چهره با وقار و مُتبسمت هنوز با من است. انگار یک بغل الماس از آسمان نگاه مهربانت چیده ام تا منبعد آذوقه شب های سرد تنهایی ام باشد.
مجری برنامه خاکسپاری، می گوید چنین شبی(شب اول قبر) سخت ترین شب رفتگان است و من با خود می گویم و سخت ترین شب زندگانش(بازماندگانش) که باید با خاطرات رفتگانشان، مویه ها کنند و جانها بسوزند.
استاد! آخر حیف نیست، اینگونه زود رفتنت و ماندن آن همه خاطره های خوبت و گل های آتشین حسرتی که بر تابه دل های بی تابت می رویانی؟
باورکن، این لحظه ها خیلی جانگزاست، ساحل امن دستت کجاست که طوفان دریای غمت، همه را برد!
بمیرم برای شب اول قبرت، که آسمانش آکنده از تاریکنای تنهائیست و بی تو، دیگر چه کسی قرار است مهتاب فروزان شب عزیرانت شود؟
ای کاش همین یک شب هم بودی تا خیلی ها، طعم بی درمان بی کسی و تنهایی را نچشند.
در جمع حاضر، همه بحق از خوبی هایت سخن می گویند و کیست که نداند خوبترین آدمهای دنیا کسانی اند که با حُسن خُلقشان، دنیای دیگران را خوبتر و زیباتر می کنند و یقییناً تو در طول عمر پربارت، یکی از همین خوبان بوده ای.
اما ای کاش پیش از رفتنت و در پاییزانه ترین بهار عمرت، بخشی از ثروت وجودت(فضایل والای انسانیت) را بعنوان عیدی به من می دادی تا شاگردت هم مثل خودت جزو سرمایه دارترین آدمهای روی زمین شود.
آه که چه دنیای غریبی است، گاهی وجود یک نفر برای محو شادی همه دنیا بس است و گاهی همه دنیا برای محو اندوه یک نفر بس نیست!
چاره چیست؟ بی تو هم می شود زندگی کرد، فقط روزها خیلی دیرتر و سخت تر می گذرد.
دیری نمی پاید که قصه ما هم مثل باد تا مرز بی پایان گورزارها پیش می رود، درست مانند خیل رفتگان که اینک جایشان برای ما چه خالیست و تراژدی خاطراتشان چه پُر!
اما پیش از آن، کاش می شد بعضی لحظه های درآمیخته با بعضی آدمهای خاص را برای همیشه متوقف کرد و همه عمر در بازه زمانی آنها ماند تا پیمانه عمر سر برسد، درست مثل لحظه های خوب سرشار از وجود برکت افزای تو.
کم کم لحظه وداع فرا می رسد، حالا دیگر به خانه ابدیت نقل مکان کرده ای و همه باید تو را اینجا- در کنار مادرت - تنها بگذارند و بروند تا در این صحنه هم، میزان وفاداریت و اهلیتت را به رُخ بکشی، اما امان از دلتنگی برای کسی که یکبار دیدنش برای به یاد ماندنش بس است.
روحش شاد
محمدرضا شکراللهی/ایرنا