فلسفه در خیابان
دختر جوان، کتاب به دست با کولهپشتی سنگینی وارد مطب چشمپزشکی میشود. از منشی میپرسد که اهل مطالعه است؟ «نه» محکم او مانع از آن نمیشود که برای معرفی کتاب به بیماران اجازه نگیرد.
دختر جوان، کتاب به دست با کولهپشتی سنگینی وارد مطب چشمپزشکی میشود. از منشی میپرسد که اهل مطالعه است؟ «نه» محکم او مانع از آن نمیشود که برای معرفی کتاب به بیماران اجازه نگیرد. فکر میکنم که شاید از بس «نه» شنیده دیگر پوستش کلفت شده! حالا اگر از نفر بعدی هم «نه» بشنود، چه میکند؟
نخستین مشتری، خانواده سهنفرهای است که پسر حدود چهارساله شیرینزبانی دارد. چند کتاب به آنها نشان میدهد. گویا لحن با اعتمادبهنفس دختر، مرد را ترغیب میکند یا در رودربایستی میاندازد تا کتابی برای پسرش بخرد. پسربچه کتابی پر از نقاشی را انتخاب میکند و مرد با تخفیفی که فروشنده داده 70 هزار تومان کارت میکشد.
مشتری بعدی من هستم. همه جور کتابی در بساطش پیدا میشود. از روانشناسی زرد گرفته تا کتابهای معروف. کتاب داستانی برای برادرزادهام برمیدارم. قیمت پشت جلد برچسب جدیدی خورده و قیمت دیگری دارد.
مرد جوان گوشی به دست، مشتری بعدی است. میگوید که دوست دارد کتاب بخواند؛ اما وقت ندارد. سری که مرد میانسال مشکی پوش به نشانه «نه» تکان میدهد دختر را شیرفهم میکند که او کتاب بخر نیست. قیافه مرد طوری است که هم میشود حدس زد که کتابخوان است و هم نیست. با خودم میگویم که این دختر هم کار سختی دارد! به قیافه هرکدام از این خریداران بالقوه که نگاه میکند باید زود دستگیرش شود که چطور آدمی است تا کتاب را به او معرفی کند؟ بعد خسته از اینهمه فکر و قضاوت بیفایده، نفس عمیقی میکشم. مرد جوان گوشی به دست، دختر را که آماده میشود تا از مطب بیرون بزند، صدا میزند که «کتاب پنیر مرا چه کسی دزدید؟» را نشانش بدهد. دختر دوباره بساطش را پهن میکند. منشی مرا صدا کرده. وقتی از اتاق دکتر بیرون میآیم، کتابفروش رفته. پسرک، کتاب به دست به مادرش میگوید که دم روباه را صورتی میکند و گوشهایش را قرمز. مرد جوان گوشی به دست هم «چه کسی پنیر مرا دزدید؟» را مزهمزه میکند. از مطب بیرون میزنم. دختر کتابفروش، کنار پیادهرو ایستاده و به رهگذری کتاب معرفی میکند. پیرمرد که قیافهاش به آدمهای اهل فرهنگ میخورد شاید استاد دانشگاه یا معلمی
بوده که از کار دختر کتابفروش خوشش آمده و ایستاده تا کتابی از او بخرد. کتاب «چه کسی پنیر مرا دزدید» را که در دستش میبینم، افکارم درباره کتابخوان و اهل فرهنگ بودن او خدشهدار میشود. دوباره خسته از اینهمه فکر و قضاوت بیفایده، به قول روانشناسان «نشخوار فکری» سری تکان میدهم و نفس عمیقی میکشم. دختر، جلوی مرا هم میگیرد و کتاب «ملت عشق» نوشته الیف شافاک را نشانم میدهد و از آن تعریف میکند. من هم کتابی را که از او خریدهام نشان میدهم و او سری به علامت تأیید تکان میدهد و در میان رهگذران به دنبال مشتری دیگری میگردد. خستهام، دلم میخواهد هرچه زودتر به خانه برسم و رها از اینهمه شلوغی و دودودم به لیوانی چایی پناه ببرم. بعد دختر کتابفروش در ذهنم میدود. از خودم میپرسم که تا چند ساعت دیگر در خیابان میایستد و بدون نوشیدن چایی یا لیوانی آب، کتاب میفروشد؟ بوی اسفند رشته افکارم را پاره میکند. پسر جوان، ظرف اسفند را جلویم میگیرد و من که پولی در کیف ندارم سریع رد میشوم. از جورابفروش و اسکاچ فروش هم میگذرم تا برسم به ایستگاه بیآرتی و بشوم یکی از مسافران اتوبوس پرشده از آدمهای خسته و بیحوصلهای که
هرکدام قصه آن روز خود را در این غروب ابری پاییز به خانه میبرند تا شاید با نوشیدن لیوانی چای آرامتر شوند و به فردا که میتواند رنگیتر باشد،