ما از اسب افتادهایم
«سالی 450 کارگر برای من کار میکرد، حالا بچهام میرود در خانه این و آن یک قران پولش بدهند. این سزاوار است؟ در به در و آواره شدیم به خدا، نکنند این جور با ما، قیامتی هم هست. من با 75 سال سن کجا بروم کارگری؟ بدنم مثل بید میلرزد. حکومتمان که حکومت قرآن است، ببینند قرآن چه میگوید. قرآن میگوید از حقالناس نمیگذرم.
«سالی 450 کارگر برای من کار میکرد، حالا بچهام میرود در خانه این و آن یک قران پولش بدهند. این سزاوار است؟ در به در و آواره شدیم به خدا، نکنند این جور با ما، قیامتی هم هست. من با 75 سال سن کجا بروم کارگری؟ بدنم مثل بید میلرزد. حکومتمان که حکومت قرآن است، ببینند قرآن چه میگوید. قرآن میگوید از حقالناس نمیگذرم. به خدا قسم سال 43 سه تا بزم را فروختم و دو تا مرغ و خروس، که سهمم را از سد زاینده رود بدهم. این هم رسیدش نگاه کنید راست میگویم یا دروغ؟ هم کتکم زدند هم پول گرفتند که سالی به دوازده ماه آب داشته باشیم. قبل از سد تا 14 عید آب بود و بعدوامیافتاد. میرفتیم کف رودخانه را وارو میکردیم و آب برمیداشتیم برای کشت و کار. بعد دیدیم راست میگفتندها، آب سالی به دوازده ماه شد و راحت شدیم. بعد هم شد سالی سه ماه و حالا هم که همان را به رویمان بستند. زکاتبده بودیم و زکات خور شدیم. صدقه بده بودیم و صدقه خور شدیم. من که سالی 5 تا گوسفند محرمی قربانی میکردم حالا 5 ماه است رنگ گوشت ندیدهام. دستمان هم جایی بند نیست، دودمانمان بر باد رفت.»
قاسمعلی مثل تگرگ کلمهها را بر سرم میبارد و مثل ابر بهاری اشک میریزد. در راه قبل از آنکه به روستای فیضآباد برسیم کنار مسجد جامع ایلخانی «برسیان» یادداشت صوتی برمیداشتم: «آغاز کویر، شروع بیابان؛ از کنار روستای عزتآباد میگذریم اما نشانی از زندگی پیدا نیست. جز بوتههای پراکنده خارشتر و چوبهای سفیدی که زمانی درخت بودهاند...» مهندس مرتضی غضنفری مدیر شبکه آبیاری و زهکشی شرق اصفهان کنار راننده نشسته و متوجه جملهها میشود: «نه اینجا بیابان نبوده، بیابان شده. زمانی شرق اصفهان چنان آباد بود که از همه جا میآمدند برای کار. همین جا به خاک تیره دور و بر نگاه کنید! اینها آثار برکه است. مردم نیازی به چاه نداشتند و با همین آبهای سطحی کشاورزی میکردند. تازه برای اینکه زمین نا نزند، اضافی آب را با زهکشی به رودخانه برمیگرداندند. ما این سیستم را مدرن کردهایم؛ هم شبکه آبیاری و هم زهکشی ولی...»
در راه سری به بند رودشتین میزنیم،بندی که با دو کانال شمالی و جنوبی، میزان آب را تنظیم و بین کشاورزان تقسیم میکند. اما کدام آب؟ غضنفری میگوید: «آخرین باری که آب به این بند رسید، خرداد 96 بود. ما در سالهای اخیر فقط توانستهایم اندکی آب غله توزیع کنیم. کشت غله هم پردرآمد نیست و معمولاً کسانی که غله گندم و جو کشت میکنند، کشاورزان محرومی هستند. دل میخواهد شاهد درد و رنج این مردم باشی و منقلب نشوی. یک بنده خدایی مرتب پیش من میآمد و تقاضا میکرد اگر امکان دارد آب بیشتری به او بدهم تا اینکه چند وقت پیش توی پمپ بنزین با پسرش دیدمش. هردو لباس خیلی کثیفی پوشیده بودند. جلو آمد و گفت فلانی پسرم فوق لیسانس الکترونیک دارد و ما دوتایی داریم ضایعات جمع میکنیم. خواستم خودت ببینی و بدانی اگر به تو رو میزنم، از سر سیری نیست...» غضنفری کلمهها را میخورد و نمیتواند ادامه دهد.
محلیها به رودشتین، بند مروان هم میگویند و آثاری از همان بند قدیمی که در زمان مروان ابن حکم، خلیفه اموی ساخته شده نیز پایین دست بند فعلی هست. در محوطه، چاه آبی میبینم با لولهای که برای پر کردن تانکر کار گذاشتهاند. غضنفری توضیح میدهد: «این چاه یک اینچ آب دارد و سه ساعت طول میکشد یک تانکر پر شود. به هرحال اگر کسی بتواند تانکر بخرد، ما اینجا رایگان برایش پر میکنیم.» در کنار کانال خشکبند، نیسانهای حفر چاه پشت سرهم ردیف شدهاند؛ بعضیها با همان شاخ و برگ استتار. نیسانها آنقدر میمانند تا به ذوبآهن بروند و جا برای یک ردیف دیگر باز شود. یکی دو ماشین بزرگ هم هست که بیشتر به درد حفر چاه نفت میخورند. پیش از حرکت به سمت آخرین نقطه شرق، غضنفری از همکاری میخواهد برای ترجمه تاتی همراهمان شود: «جوانها میروند این طرف و آن طرف کارگری و اغلب پیرمردها تاتی حرف میزنند که ممکن است متوجه نشویم.»
از روستاهای اسفیناء و جِور و برسیان میگذریم و جمبزه و مارچی و قلعه عبدالله و کلیشاد. هرچه به تالاب گاوخونی نزدیکتر میشویم، روستاها پراکندهتر و کوچکتر میشوند. در 65 کیلومتری ورزنه، دیگر درختی پیدا نیست. نهرها بیآب و زمینهای شخمزده و رها شده، همه جا دیده میشود. شانه به شانه زایندهرود و در فاصله 500 متری پیش میرویم. در روستای سیچی درختان خشکیده مرکز تحقیقات کشاورزی بهطنز تلخی میماند. مرکز برای همیشه تعطیل است. هرچه به ورزنه نزدیکتر میشویم، زمین سفیدتر میشود؛ سفیدی نمک در کنار سیاهی به جامانده از برکهها. غضنفری میگوید: «خاک بهدلیل رسی بودن و خاصیت مویینگی، مثل ریشه درخت، نمک را بالا میآورد و اگر کشاورزی نتواند 2 سال زمینش را بکارد، دیگر برای همیشه آن را از دست میدهد.»
به سمت راست جاده میرانیم و از پل فیضآباد و زایندهرود خشک میگذریم. تاب و سرسره خوشرنگی که برای بازی بچهها در ساحل بیآب گذاشتهاند، منظره غم انگیزی به روستا داده. نه بچهای میبینم نه خانهای که درش باز باشد و نه گعده جوانان تا اینکه عطاالله خانی را پیدا میکنم که روی سکوی جلوی مغازهاش لمیده و به بستر خشک رود خیره مانده: «پنج هکتار زمین داشتم، شورهزار شده. فیضآباد زمانی چنان خرم بود که مردم از اصفهان میآمدند تفریح و اینجا توی رودخانه ماهی میگرفتند. بدبخت شدیم رفت، فیضآباد نابود شد. الان هم برای سرگرمی چهار تا پفک میآورم مغازه. بهخدا مردم پول ندارند همین را هم بخرند، فایده ندارد. شما تا شب اینجا بایست اگر دونفر مشتری آمد!»
غدیرعلی محمدی از راه میرسد. کشاورزی که زمانی سه هکتار زمین داشته و دامداری میکرده: «95 درصد مردم اینجا کشاورزند و کار دیگری از دستشان برنمیآید. هرکسی که دستش به دهنش میرسید، گذاشت رفت و بقیه که ماندهاند، همه تحت پوشش کمیته امدادند.»
حسین محمدی رئیس شورای فیضآباد میخواهد برویم لوله آب یزد را ببینیم. درست همان جایی که در شبکههای اجتماعی دیدهایم و اتفاقی که بهعنوان شکستن لوله یزد توسط کشاورزان شرق اصفهان در ذهنمان حک شده. محمدی در راه پرده از واقعیتهای تلخی برمیدارد:
«هم چهار محال و بختیاری را بدبخت کردند هم ما را. زمانی آنها دامدار بودند و ما کشاورز، گلههایشان زمستان میآمد اینجا برای چرا. دولت قبل مجوز داد بروند کوهها را بکارند و دامدارشان شد کشاورز. بعد دیدند قدرتش را ندارند آب را ببرند قله کوه، مجوز گرفتند و زمینشان را فروختند به این و آن. هم آنها بیچاره شدند هم ما. به خدا آدم هست توی این روستا که تابستان آمد و رفت نتوانست یک هندوانه بیقابل بخورد. چند وقت پیش فرمانداری گوشت آورده بود کیلویی 30 هزار، کسی نرفت بخرد. رفتم پیش فرماندار گفتم کیلویی 15 هزار هم بفروشید، کسی توان خریدن ندارد. قبل از رمضان، اهالی آمدند دفتر شورا گفتند امسال روحانی دعوت نکن، توانش را نداریم یک وعده افطاری جلویش بگذاریم شرمنده میشویم.»
عطالله محمدی یک از اهالی فیضآباد هم با ماست که سر درددلش باز میشود: «من سه تا بچه دارم و الان باید چهارتا کارگر هم برایم کار میکرد. خودم بیکارم و بچهها هم ولو اند و بیکار تاب میخورند. چرا باید من زیر پوشش کمیته امداد باشم؟ زمانی گندم برمیداشتیم میبردیم کمیته، حالا باید چشم به راه باشیم کمیته یک کیسه آرد برایمان بیاورد. همه دارند به ما دروغ میگویند. محض رضای خدا یک نفر با ما حرف راست بزند، به ما بگوید چرا زندگیمان این طور با نکبت میگذرد! جوانهای روستا مثل درختی که آب گیرش نیامده پژمردهاند. دارم دیوانه میشوم به خدا.»
محمدی دنبال حرفش را میگیرد و میگوید: «نصف جوانهای ما یا ازدواج نکردهاند یا طلاق گرفتهاند. ما که جوانمان 16 سالگی ازدواج میکرد، حالا 30 سالش شده، زن نمیگیرد یا نامزدی کرده و به هم میزند. کی این جور چیزها بود!»
دیگر طاقت شنیدن ندارم و حرف را عوض میکنم. میپرسم چرا لوله یزد را شکستید؟ محمدی میگوید: «برای همین دارم میبرمتان کنار لوله که با چشم خودتان ببینید چطور میشود چنین چیزی را شکست؟ فقط خدا خدا کنید گیر نیفتیم. من چند روز است آزاد شدهام و این بار اگر دستگیر شوم کارم با خداست!»
از او میخواهم توضیح دهد که چه اتفاقی برایش افتاده. میگوید: «رفته بودم معدن شن، آن طرف... اصلاً نزدیک لوله هم نبودم که دستگیرم کردند. چهار روز تمام کتکم زدند و فحش دادند. به خدا فحشهای ناجوری میدادند. فکر میکردند برای خرابکاری رفتهام. هرچه میگفتم من رئیس شورا هستم و برای بازدید آمده بودم، گوش نمیدادند. خلاصه زنجیر به پایم بستند و فرستادند پیش قاضی. روحانی خوبی بود. گفتم حاج آقا به خدا اولین بار است دادگاه و کلانتری را به چشم میبینم. استعلام بگیرید، اگر یک برگه سابقه داشته باشم، اصلاً برایم ابد بنویسید. قبول کرد و گفت پس 24 ساعت میهمان ما باش تا معلوم شود. خلاصه هرچه گشته بودند، چیزی پیدا نکرده بودند و آزاد شدم. دو سه روز توی خانه دراز کشیده بودم و یکسره ماساژم میدادند.»
خوشبختانه خبری از نیروی انتظامی نیست اما نیم کیلویی پوست تخمه دور و بر سکوی بتونی به جا مانده. هرچه میگردم لولهای نمیبینم. مهندس غضنفری توضیح میدهد: «لوله حداقل چهار متر زیر زمین است و براحتی نمیشود درش آورد. ارتفاع لوله هم حدود یک متر و 70 است طوری که میشود داخلش راه رفت. آب درون لوله چنان با فشار پمپ میشود که اگر بشکند، حالت انفجار پیدا میکند. حتی اگر کسی دور و برش باشد، ممکن است کشته شود. البته توی حوضچهها مثل اینجا که درپوش بتونی دارد، میشود مثلاً یک پیچ را به زور کمی شل کرد وگرنه امکان شکستن نیست.»
اهالی روستا توضیح میدهند که چطور همین کار را کردهاند و با شل شدن یک پیچ، چطور آب تا ارتفاع صدمتری فواره زده و در هوا پودر شده. به محمدی میگویم برگردیم چون این بار اگر گیر بیفتد، نمیتواند ادعا کند یک برگه هم سابقه ندارد و دادگاه و کلانتری به چشم ندیده. آنها فقط یک حرف دارند؛ ما آب برای خوردن پیدا نمیکنیم و این لوله آیینه دقمان شده. نمیگوییم به یزد آب ندهند، اما اگر آب کم است برای یزد و چهارمحال و بختیاری و فولاد و ذوبآهن هم کم باشد.
آنقدر کلمه زکات را از دهان این و آن شنیدهام که حالا با حساسیت بیشتری تابلوهای زکات را نگاه میکنم. در شرق اصفهان قدم به قدم این تابلوها را میبینید. پرس و جو لازم نیست؛ اینجا تا همین چند سال پیش چنان آباد بوده که مردم را به دادن زکات تشویق میکردهاند و حالا چه معنایی دارد وقتی همه میگویند زکات خور شدهایم؟ جمله دیگری را هم اینجا زیاد میشنوید؛ آب مهریه زنهای ماست. گویا اینجا رسم است که مردان حقابه زمینشان را که همه دار و ندار آنهاست، مهریه همسر کنند. آنها میگویند زنان ما حق دارند از ما شکایت کنند.
زمانی اینجا کوه تا کوه سبز و خرم بوده؛ با برکههای فراوان و نسیمی مطبوع که از میان کشتزارها برمیخاسته و جست و خیز ماهیها در رود. حالا کوه تا کوه کویر است و شورهزار. به شورهزار دیگری میرویم، این بار در ساحل آنسوی زایندهرود یا به قول اصفهانیها، زاینده بود؛ روستای کلیل در بخش جلگه.
هرچه پیش میرویم زخم عمیقتر میشود، علی ملکی کنار کلیل، زمین پر از کلوخی را نشانم میدهد و میگوید: «نگاه کنید، این زمین من است. 30 جریب زمین کلوخ شد و رفت، خودمان هم داریم نابود میشویم. راه به جایی هم نمیبریم. عمرمان را توی کشاورزی تمام کردیم و سرمایهای هم نداریم ول کنیم برویم. نه راه پس داریم نه راه پیش. شرمنده زن و بچه هستیم.
یکی دوتا گاو داریم، شیرش را ماست میکنیم و دو لقمه نان توی ماست میزنیم و میخوریم. یک کیلو خوراک دام میخریم 2 هزار، شیرش را میفروشیم هزار و 150، از شیراز و کرمانشاه برایمان کاه میآورند. خودمان اینها را میسوزاندیم. 6 تا بچه دارم سه تا ازدواج کردهاند و سه تا ماندهاند. نمیتوانم برای پسرم زن بگیرم و مجبورم به خواستگار دخترم جواب رد بدهم. هیچ نه لااقل یکدست لباس باید برایش بخرم یا نه؟ از کجا بیاورم؟ نمیتوانم که آبروی دخترم را ببرم.»
عباسعلی ملکی دنبال حرف همولایتیاش را میگیرد و میگوید: «ما خودمان تولیدکننده بودیم، شدیم مصرفکننده بیکار. شدیم سرفلکهای مملکت.» همسر عباسعلی بیماری کمبود خون دارد و عباسعلی که مثل همه هم روستاییهایش تحت پوشش کمیته است، نمیداند با بیماری زنش چه کند.
مرتضی یوسفی میگوید: «بروید چهارمحال و بختیاری ببینید چطور آب را میبرند سر کوه هلو میکارند. کدام کشاورزی چنین قدرتی دارد؟ دستهای بزرگ در کار است.»
حسن رضایی میگوید: «شرق اصفهان فقیرترین کشاورز لااقل 3 تن در سال گندم داشت حال یک کیلو هم نداریم. تمام این آقایان شرمنده زن و بچه هستند. الان باید اینجا کمباین درحال درو بود، ببینید چطور برهوت شده. به خدا من خودم جوان دیدهام رفته آن طرف جاده یک قوطی رانی برداشته و انداخته توی کیسه. کی این چیزها بود؟ آخر یک جوان چطور با یک قوطی خالی رانی زندگی کند؟» مدام با خودم میگویم این مردم تاوان چه چیزی را میدهند؟
منبع: روزنامه ایران