آخرین اخبار درد بی کسی

  • نگاهی پدرانه به سرتاپای من انداخت و گفت: آقا حسرت چند وقتی است سرحال می‌بینمت، گنج منجی پیداکرده‌ای و ما خبر نداریم؟…

  • مانده بودم از این‌همه زیرکی در این زن که نام مادر به روی خودش گذاشته بود و دوپهلو حرف می‌زد! ابراهیم ادامه داد: من که…

  • می‌خواست صادقانه به من بفهماند که قلباً از این اتفاق نادر که برای من افتاده است احساس شادمانی می‌کند. او دلش می‌خواست…

  • بوتیک مثل همیشه جایگاه چند زن و شوهرهای پولدار بود که دنبال مدهای جدید و تاپ می‌گشتند و هردو فروشنده با چهره‌های خندان…

  • حساب میز را پرداختم و از خواهر کاترین که اسمش را هم نمی‌دانم خداحافظی کردم و از او قول گرفتم تا بازهم پیرامون زندگی…

  • بازهم سکوت و هجوم چین‌وچروک‌های فراوان بر پیشانی‌اش نمودار شد و ادامه داد در همسایگی ما پیرمرد تنهایی زندگی می‌کرد که…

  • چهره‌اش را که از یادآوری خاطرات گذشته درهم‌فرورفته بود باز کرد و با لبخندی تلخ که به خندیدن خواهرش شباهت داشت گفت: ولی…

  • باید ساعت چهار عصر به کافه‌قنادی پولونیا می‌رفتم تا آن دختر نقاش لهستانی یعنی کاترین را ببینم. خیابان‌های شهر از این…

  • روز خوبی بود که به من انرژی می‌داد. می‌توانم بگویم اولین غذایی بود که در محیط خانه و آرامشی همراه با عشق و عاطفه مادری…

  • همه اعضای این گروه ادبی حتی حسن آقا اول قبول نمی‌کردند ولی بالاخره راضی شدند که من میهمان‌دار باشم به شرطی که ابراهیم…