آخرین اخبار درد بی کسی

  • باعجله کاخ جوانان را ترک کردم. اول باید به کلوپ می‌رفتم و ابراهیم را می‌دیدم. او معمولاً عصرها را در آنجا می‌گذراند…

  • آقای امینی که حالا شماره را گرفته و منتظر بود تا طرف مقابل گوشی را بردارد با اشاره دست خوردن چای را به من و خواهرم…

  • نمی‌دانم ظرفیت مغز انسان چقدر است که می‌تواند همه این مسائل متفاوت را در خود ذخیره و به‌موقع ارائه دهد. بعضی وقت‌ها…

  • کارم در دفتر هواپیمایی ایران ایر زیاد طول نکشید چون از زمانی که به سیستم انفورماتیک کامپیوتری مجهز شده‌اند نیازی…

  • مادر عین واقعیت را می‌گفت. پیش خودم خدا خدا می‌کردم که متنبه شده باشند نه اینکه نیرنگ و ریایی نو خلق و یا برگی تازه از…

  • حالا مادر و خواهرم در کنار هم ایستاده بودند و به حرف‌های تعجب‌آور من گوش می‌دادند، آن‌ها هیچ‌وقت حسرت را این‌گونه…

  • مادر با لبخندی ساختگی که در روزهای اخیر زیاد در چهره او دیده بودم بالای سرم ایستاده بود و با تکان دادن سر جواب سلامم…

  • زمان به‌سختی می‌گذشت و مشتریان دست‌بردار نبودند. اما شب از نیمه‌های دوم نیز گذشته بود، دلم نمی‌خواست از آن شب رؤیایی و…

  • دلم سخت گرفته بود. در آن لحظه تنها آرزومند شانه‌ای گرم بودم که سرم را بر آن بگذارم. می‌خواستم از درون فریاد بزنم: آه…

  • محیط شلوغ کاباره با به روی صحنه رفتن من آرام می‌شود. این‌ها همان مشتریان همیشگی هستند که با صدای خش‌دار حسرت خو…