مثل همیشه تنها رفتم و همچنان تنها برگشتم. اینجا مثل گذشته شلوغ بود. رانندگان فرودگاه سعی میکردند مشتری نانوآبداری…
در طول پرواز همه آن درگیریها ذهنی کویت کمی زدوده شده بود و دوباره صحنههای ضدونقیض ایران و معضلاتی که در انتظار رسیدن…
این بار مثل همیشه نمیتوانستم با خیال راحت و آسوده کویت را بهسوی ایران ترک کنم. نبودن صوفیا و حضور یک دختر دوملیتی در…
یکماه از حضور من در کویت گذشته بود و بنا بر عهدی که با مارگارت و خودم داشتم هر شب در هتل کَنده اقامت میکردم، این…
مارگارت سینی را روی میز گذاشت و روبروی من نشست. گفتم: شما سالها در کویت زندگی کردهاید و فرهنگ مسلمانان را خوب…
بعدازآن هم استرس در زمان ورود به کویت و دفتر شرکت آن روز برایم لحظات خوبی را رقمزده بود بنابراین دلم نمیخواست تمام…
بهسرعت قرارداد لفظی بین من و کارمند جدید منعقد گردید. صوفیا و مارگارت حالا ساکت نشسته و هرکدام غرق افکار زندگی خود و…
بهسرعت پذیرفت و زبانش را به انگلیسی روان تغییر داد. ناچار بودم کارمند جدید را بپذیرم ولی صوفیا را از دست ندهم تا…
خیلی تعجب کردم که صوفیا و شوهرش همه کارها را برای رفتن پیشبینی کرده بودند و کارمند باسابقه شرکت جانشین خودش را هم…
یک هفته از آمدن به کویت میگذشت. هنوز کسی برای جانشینی صوفیا پیدا نشده، هیچکس حاضر نبود کاری را که او انجام میداد و…