آخرین اخبار درد بی کسی

  • آن روز ماشین را به گاراژ هاموک ارمنی در خیابان شاهپور بردم که حسابی سرویسش کند تا برای رفتن به تهران آماده باشد،…

  • آن شب را تا بعد از نیمه‌شب در کاباره ماندم، دلم گرفته بود و می‌خواستم همه آهنگ‌هایی را که می‌دانستم در عمق تاریکی سن…

  • حسن آقا هم حرف مرا درباره آمدن دسته‌جمعی دوستان و همکاران بعد از هفتمین روز درگذشت آن دختر برای مشایعت و بردن آقای…

  • دودل بودم که شاید با دیدن من دوباره دردشان تازه شود اما چاره‌ای نبود، خودم هم نیازمند بودم تا تنفسی در فضای آن خانه…

  • سمبات پیر دوباره مشغول کارش شد و دیگر کلمه‌ای با من حرف نزد، چند لحظه در کنارش ایستادم و غرق او شدم و بعد با خداحافظی…

  • آنش دوباره برایم سنگین و زجرآور بود. تنها می‌توانستم به‌آرامی اشک بریزم و به سرنوشت تیره خودم که دامن دیگران را هم…

  • به اصرار من قرار شد بعدازظهر اتومبیل را بیاورم و آقای مدیر و همسرش را به تخت فولاد بر مزار آن دختر ناکام ببرم. خانم…

  • برخلاف تفکر و خواسته درونی من خانم آقای مدیر یعنی مادر دختری که اکنون نقاب در خاک کشیده در را باز کرد، درحالی‌که خودش…

  • آقا فضل‌الله علاوه بر اینکه مردی پخته و آبدیده بود دست‌پختش هم حرف نداشت. احساس گرسنگی می‌کردم، دو روز گذشته تنها…

  • آن شب را در کنار مادر و خواهر و برادرانم که مثل همیشه سرد و بی‌روح با من برخورد می‌کردند سپری کردم درحالی‌که عمری در…