آری اینجا آخر خط و خانه ماقبل گورستان بود که آن روز حسرت را مشتاقانه بهسوی خود میخواند و با زبان بیزبانی میگفت…
خیابانی باریک اما زیبا دوروبر ویلاها را که بهصورت حلقه در محیط آن ساختهشده احاطه کرده بود.
لحظات بهسختی میگذشت. ابراهیم ساکت بود و من همچنانبه درودیوار و راهروی طولانی که در مقابلمان بود نگاه میکردم
نمیدانستم کجا قرار است برویم، دلم هم نمیخواست بپرسم چون ممکن بود از جوابی که میشنوم خوشم نیاید
بعد از رفتن آن دودوست از زیرزمین نمور و غم گرفته فهمیدم که علاوه بر دردهای مختلف جسمی بهنوعی از آلزایمر یا فراموشی هم…
ابراهیم درحالیکه به وضعیت زیرزمین سروسامان میداد با همان لهجه دلنواز آذریاش زمزمه میکرد و ترانه میخواند
دلم نمیخواست بیش از اینها برای حسن آقا و ابراهیم ایجاد مزاحمت کنم بنابراین تصمیم گرفتم همینگونه و در عالم بیتفاوتی…
توانم بهسرعت تحلیل میرفت و بیاختیار خوابم میبرد شاید هم بیهوش میشدم.
گذر زمان برای حسرتی که ثانیهها برایش ارزش طلا را داشت حالا آنقدر بیاعتبار شده بود که نمیدانست شب است یا روز، بهار…
هنوز نتوانسته بودم لقمههای غذایی که پشت سرهم بهوسیله قاشق در دهانم جا داده بود بجوم و قورت بدهم.