خانم منشی و وکیل که انتظار این سؤالات پیدرپی را نداشت و تقریباً کلافه شده بود رو به فرشته پرستار کرد و با عصبانیت که…
خودش را به آن راه زده بود. از سوأل او تعجب کردم! یعنی علت مراجعه من بااینحال و احوال خراب جسمی و روحی را نمیداند؟
فرشته پرستار چند لقمه نان و پنیری را که در ساک با فلاکسی از چای به همراه داشت بیرون آورد و روی یک از صندلیهای ترمینال …
از آن روزبه بعد تمام فکر و ذکرم مشغول این پیشنهادقاضی و دادستان بازنشسته و ازکارافتادهای شده بود که حال در کنج عزلت…
حضور این فرشته پرستار در زندگی پرفرازونشیب من و درست در حساسترین پیچهای گردنه آن میتوانست سوپاپ اطمینان و پشتیبان…
دوران طلایی سرای سالمندان برایم رؤیایی بیش نبود که بهسرعتامید دوباره همچون چراغی زندگیام را روشن میکرد.
همانطور که جسمم احیاء میشد احساس میکردم روحم نیز آرامش مییافت و دیگر هیچگونه مشکل عاطفی نداشتم.
آن روز ابراهیم و حسن آقا سرای سالمندان را ترک کردند درحالیکه برای اولین بار در زندگی احساس غربت نمیکردم.
در رؤیای آرزوهایی که هرگز محقق نمیشد غرق بودم و پیش خود میاندیشیدم این همان دختر من است که تحت تأثیر القائات مادرش…
بههمریخته بودم. دلم میخواست سرم را به دیوار سنگی ویلا میکوبیدم تا خودم و همه از دستم راحت شوند.