آخرین اخبار درد بی کسی

  • سعی می‌کردم بیش‌ازاندازه به قضیه فکر نکنم زیرا هرلحظه که افکارم به آن‌سو می‌رفت احساس بدی داشتم.

  • خفقان مطلق فضای دفتر را گرفته بود.

  • تمام نابسامانی‌های گذشته و طول زندگی ناموفق با دخترعمو و بچه‌هایم مثل فیلم سینمایی از مقابل چشمانم رژه می‌رفتند.

  • راست می‌گفت. ساعت ۵:۳۰ عصر بود، یک اسکناس صدتومانی دیگر به پیرمرد دادم و دوباره شماره کلاس ابراهیم را گرفتم

  • در حاشیه پیاده‌رو اتاقک زردرنگی که بالای آن تابلوی تلفن همگانی خودنمایی می‌کرد در چند قدمی من واقع‌ شده بود.

  • با خودم کلنجار می‌رفتم. از سویی ترس و وحشت همه وجودم را گرفته بود که تازه از زیر بار اشتباه قبلی بیرون آمده بودم و از…

  • مقام طوسی پوش در پی صحبت‌هایش ادامه داد: میزی در محل همین آپارتمان با عنوان مدیرعامل شرکت سوری که فردا به نام شما به…

  • بازهم زمان به‌کندی می‌گذشت درحالی‌که من همچنان غرق رؤیاهای خود بودم.

  • لحظات به‌کندی می‌گذشت. مرتب ساعتم را نگاه می‌کردم و منتظر زمان موعود بودم.

  • او همچنان توضیح می‌داد درحالی‌که من غرق رؤیای خوشبختی تازه از راه رسیده بودم اما از حرف‌های این مرد سر درنمی‌آوردم