همه گرفتاری و غمهایم را در یکلحظه از یاد بردم و بیاختیار گفتم: خدا از بزرگی کمتان نکند، بفرمایید چه باید کرد، با…
زیرزمینی که همچون قبر بود حالا حکم خانه حسرت را داشت و مکانی غیرقابلتحمل و بدون نور بود اما یک شعله، برق و یک شیر آب…
دخترعمویم همچنان و مثل گذشته دم از ناسازگاری میزد. هنوز هم توقعات قبلیاش را همچنان تکرار و بچهها را هم علیه من…
سرگردان شده بودم و هیچ راهکاری را نمیتوانستم بپذیرم. از ریسمان سفید و سیاه حذر میکردم.
گفتم که بچهها مظلوم بودند و این خصلت نیز نعمتی بزرگ برای من و مادرشان بود تا کمتر رنج ببریم.
آن روز نزدیکیهای غروب دخترعمویم درحالیکه قابلمهای از تهمانده غذای رستوران را زیر بغل داشت خمیده و خسته از کار…
چارهای نداشتم جز اینکه کمک حسن آقا را که میدانستم برگشتی نخواهد داشت قبول کنم تا حداقل بتوانم وضع نابسامان بچهها را…
حسن آقا راست میگفت، آنچه از گذشته به یاد دارم بیبرنامگی در روال زندگیام بوده که برخلاف همه افراد موفق اهل مشورت…
حسن آقا درحالیکه از درون به خود فشار میآورد تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند و چهرهاش را از غم و رنج من درهمکشیده و…
عباس آقا هم که چاق و پیر شده بود مرا به یاد میآورد. سلام کرد و درحالیکه لبخندی تلخ بر چهره داشت پرسید: کجایید آقا حسر…