آخرین اخبار درد بی کسی

  • همه گرفتاری و غم‌هایم را در یک‌لحظه از یاد بردم و بی‌اختیار گفتم: خدا از بزرگی کمتان نکند، بفرمایید چه باید کرد، با…

  • زیرزمینی که همچون قبر بود حالا حکم خانه حسرت را داشت و مکانی غیرقابل‌تحمل و بدون نور بود اما یک شعله، برق و یک شیر آب…

  • دخترعمویم همچنان و مثل گذشته دم از ناسازگاری می‌زد. هنوز هم توقعات قبلی‌اش را همچنان تکرار و بچه‌ها را هم علیه من…

  • سرگردان شده بودم و هیچ راهکاری را نمی‌توانستم بپذیرم. از ریسمان سفید و سیاه حذر می‌کردم.

  • گفتم که بچه‌ها مظلوم بودند و این خصلت نیز نعمتی بزرگ برای من و مادرشان بود تا کمتر رنج ببریم.

  • آن روز نزدیکی‌های غروب دخترعمویم درحالی‌که قابلمه‌ای از ته‌مانده غذای رستوران را زیر بغل داشت خمیده و خسته از کار…

  • چاره‌ای نداشتم جز اینکه کمک حسن آقا را که می‌دانستم برگشتی نخواهد داشت قبول کنم تا حداقل بتوانم وضع نابسامان بچه‌ها را…

  • حسن آقا راست می‌گفت، آنچه از گذشته به یاد دارم بی‌برنامگی در روال زندگی‌ام بوده که برخلاف همه افراد موفق اهل مشورت…

  • حسن آقا درحالی‌که از درون به خود فشار می‌آورد تا از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند و چهره‌اش را از غم و رنج من درهم‌کشیده و…

  • عباس آقا هم که چاق و پیر شده بود مرا به یاد می‌آورد. سلام کرد و درحالی‌که لبخندی تلخ بر چهره داشت پرسید: کجایید آقا حسر…