حاشیه خیابان را همچنان بیهدف و چون گذشته درحالیکه غرق در افکار خود بودم پیاده طی میکردم.
آن شب هم یکی از دردناکترین ایام عمر حسرت بود که در آستانه ورود به دوران پیری میگذراند.
دخترعمویم سعی میکرد ناراحتیهای درونش را بیشتر افشا نکند. اشکهایش را با پشت دستهای چروکیده و ترکخوردهاش پاک کرد و…
نمیدانم و نفهمیدم این خوابیدن یا نوعی بیهوش شدن چقدر طول کشید اما بالاخره چشمهایم را که باز کردم
دلم نمیخواست دیگر به هیچچیز فکر کنم، یعنی توانی هم برایم باقی نمانده بود که اینهمه مصیبت را تحملکنم.
فشارهای تلنبار شده در این روزها و بخصوص ماجرای رفتن پشت در خانه قدیمی و دیدن همسایه و شنیدن حرفهای تلخ او باری بس…
هیچکدام از اعضای این خانواده پنجنفری که به نظر میرسید تنها دو نفرشان در حد عقل و شعور بوده و سرد و گرم روزگار را…
قبل از فشردن زنگ در باز شد و خانمی که چادر مشکی به سر داشت در پاشنه در ظاهر گردید، خودش بود، دخترعمویم، چقدر شکسته شده …
تاکسی میرفت و من متوجه نبودم بهسوی کدام قسمت شهر حرکت میکند، نمیدانم چند بار تکرار کرده بود
همسایه قدیمی متفکرانه نگاهم میکرد درحالیکه سوأل های فراوانی را که بر زبانش نقش بسته بود اما جاری نمیشد بهخوبی حس…