روزها پی در از پی هم میگذشت و من همچنان درگیر کارهای عقبافتاده دفتر شرکت بودم.
نگهبان چمدانم را میآورد. سیدی با من دست داد و بهرسم اعراب دوباره مصافحه و ساختمان را ترک کرد.
بازهم خندیدو با صدای بلند گفت: اوکی سیدی. دنده را عوض کرد و پایش را بیشتر بر پدال گازفشرد.
بازهم بدون مقدمه و بلافاصله از اتاق خارج شد، این رفتار برایم تازگی نداشت چون نمونههای آن را قبلاً دیده بودم. از روی…
بازهم تنهایی و بیکسی به سراغم آمده بود. آن شب را در بیمارستان سپری کردم درحالیکه حتی یک دقیقه هم نتوانستم بخوابم.
با خورد چند قاشق سوپ جان تازهای گرفته بودم و میتوانستم بهتر تمرکز کنم. قرصی را همراه با یک لیوان آب به دستم داد و از…
چشمانم همهچیز را تیرهوتار میدید ولی چهره تازهوارد را کموبیش تشخیص میدادم. آه خدای من. آری این همان دختری بود که…
دلم نمیخواست از خواب بیدارش کنم. پیدا بود از فرط خستگی بیهوش شده اما ناچار شدم چند بار آرام به پشت گردنش بزنم، سرش را…
نمیدانستم با این سناریوی تازه زندگی چگونه باید مقابله کنم. همه افکارم را پیرامون کویت و شرکتی که در آنجا داشتم به…
درحالیکه میزان شکم به حضور حادثهای دیگر در زندگیام افزایش مییافت گفتم: اما یکی از دوستان صمیمی من که خودش…