از خانه مینو ناامیدانه بیرون آمدم و بهسوی اتومبیلم رفتم، سوار شدم و بیهدف در خیابانهای خلوت آخر شب به گشتوگذار پردا…
مادر مینو کنارم و روی یکی دیگر از پلههای سنگی ایوان نشست و درحالیکه سعی میکرد آرام باشد
دیگر نیازی به تهیه گل و شیرینی نبود بلکه باید احساس، عواطف و انسانیت را کنار گذاشت و با دلی شکسته اما روحی بیتفاوت…
خانه بدون ساکن تنها جایی بود که میتوانست قسمتی از درد و رنج مرا التیام بخشد. پس از رسیدن دو روز تمام در آن ماندم بدون…
همانند همه شبهای زندگیام آن شب هم برایم تلخی خودش را داشت اما مادر و خانواده عمو و حتی خواهر و برادرانم عرش را سیر…
انگار پیش خودشان حدس زده بودند که من دودل و متزلزل هستم بنابراین برای محکمکاری عاقد هم دعوتشده بود، فکرش را نمیکردم…
آنروزها در بوتیک افکارم بر مانورهای مادر و نگرانیهای خانواده مینو از رفتار من متمرکزشده بود، ناچار بودم با آنها به…
چارهای نداشتم بااینکه حال جسمی و روحیم سازگار نبود اما همان شب به خانه مینو رفتم. پدر و مادرش اخمهایشان را…
نمیدانستم چه باید بگویم. اصلاً قادر به حرف زدن نبودم، همه وجودم دوران داشت، بهسختی سرم را به علامت تأیید تکان دادم.…
من هم مثل پیشانی عمویم که بوی پدر ازدسترفتهام را میدادبوسیدم و به او و خانوادهاش خوشامد گفتم. کنار او و زنعمویم…