سعی کردم حواسم را جمع کنم تا ماجرای تازهای برایم به وجود نیاید. حالا دیگر مطمئن بودم حسرت نهتنها برای خودش اقبالی…
دقایق بهسختی میگذشت. هواپیما از روی باند بلند شد و اوج گرفت.
قبرستان تخت فولاد همچنان سرد و بیروح بود. تنها کلاغها بودند که بهطور دستهجمعی سرود قارقار را اجرا میکردند و تکیه…
احساس میکردم بار سنگینی که سالها بر روی دوشم بود را زمین گذاشته بودم. حالا دیگر خیالم از تنها خواهری که در خانه…
لحظات همچون برق و باد سپری میشدند و مرا بیاد شعری از دفتر حسن آقا میانداختند. «از زندگی که می گذرد همچو برق و باد /…
بااینکه خواهرم در تمام طول عمرش حتی یکبار هم به من که برادر بزرگ و نانآور خانواده بودم احترام نگذاشته و حتی سلام هم…
حالا کمتر ابراهیم را میدیدم، او دیگر تنها نبود و تازهدامادی را میماند که از روی عشق و علاقه فراوانی که به همسرش…
میدانستم که بالاخره یک روز این اتفاق خواهد افتاد اما این زمان وقت آن نبود و من اصلاً آمادگی و روحیه پذیرش آن را…
ابراهیم هم رفت. او هم کمکم از ما فاصله میگرفت. آنروزها فرصتهای خالیش به من و حسن آقا تعلق داشت اما حالا کسی پا به…
آن روز آنقدر در جاده تهران خسته شده بودم که حوصله رفتن به خیابان لالهزار و فروشگاه موزیک گلبهار را نداشتم. من باید…