آخرین اخبار حسن روانشید

  • آری اینجا آخر خط و خانه ماقبل گورستان بود که آن روز حسرت را مشتاقانه به‌سوی خود می‌خواند و با زبان بی‌زبانی می‌گفت…

  • خیابانی باریک اما زیبا دوروبر ویلاها را که به‌صورت حلقه در محیط آن ساخته‌شده احاطه کرده بود.

  • لحظات به‌سختی می‌گذشت. ابراهیم ساکت بود و من همچنانبه درودیوار و راهروی طولانی که در مقابلمان بود نگاه می‌کردم

  • نمی‌دانستم کجا قرار است برویم، دلم هم نمی‌خواست بپرسم چون ممکن بود از جوابی که می‌شنوم خوشم نیاید

  • بعد از رفتن آن دودوست از زیرزمین نمور و غم گرفته فهمیدم که علاوه بر دردهای مختلف جسمی به‌نوعی از آلزایمر یا فراموشی هم…

  • ابراهیم درحالی‌که به وضعیت زیرزمین سروسامان می‌داد با همان لهجه دلنواز آذری‌اش زمزمه می‌کرد و ترانه می‌خواند

  • دلم نمی‌خواست بیش از این‌ها برای حسن آقا و ابراهیم ایجاد مزاحمت کنم بنابراین تصمیم گرفتم همین‌گونه و در عالم بی‌تفاوتی…

  • توانم به‌سرعت تحلیل می‌رفت و بی‌اختیار خوابم می‌برد شاید هم بی‌هوش می‌شدم.

  • گذر زمان برای حسرتی که ثانیه‌ها برایش ارزش طلا را داشت حالا آنقدر بی‌اعتبار شده بود که نمی‌دانست شب است یا روز، بهار…

  • هنوز نتوانسته بودم لقمه‌های غذایی که پشت سرهم به‌وسیله قاشق در دهانم جا داده بود بجوم و قورت بدهم.