نمیدانستم کجا قرار است برویم، دلم هم نمیخواست بپرسم چون ممکن بود از جوابی که میشنوم خوشم نیاید
بعد از رفتن آن دودوست از زیرزمین نمور و غم گرفته فهمیدم که علاوه بر دردهای مختلف جسمی بهنوعی از آلزایمر یا فراموشی هم…
ابراهیم درحالیکه به وضعیت زیرزمین سروسامان میداد با همان لهجه دلنواز آذریاش زمزمه میکرد و ترانه میخواند
دلم نمیخواست بیش از اینها برای حسن آقا و ابراهیم ایجاد مزاحمت کنم بنابراین تصمیم گرفتم همینگونه و در عالم بیتفاوتی…
توانم بهسرعت تحلیل میرفت و بیاختیار خوابم میبرد شاید هم بیهوش میشدم.
گذر زمان برای حسرتی که ثانیهها برایش ارزش طلا را داشت حالا آنقدر بیاعتبار شده بود که نمیدانست شب است یا روز، بهار…
هنوز نتوانسته بودم لقمههای غذایی که پشت سرهم بهوسیله قاشق در دهانم جا داده بود بجوم و قورت بدهم.
به هر جان کندنی بود در را باز کردم. حسن آقا و آن دوست مشترک که از دیدن وضعیت زیرزمین یکه خورده بودند و بوی تعفن…
رفتوآمد و نظم و ادب و رفتار آن جوان در چند روز اول قابلقبول بود، ابراهیم هم روزی چند بار تلفن میزد و از نحوه کار او…
بالاخره از آنچه میترسیدم به سرم آمد و کارگر همسایه از کمک در حق من عذرخواهی کرد