به هر جان کندنی بود در را باز کردم. حسن آقا و آن دوست مشترک که از دیدن وضعیت زیرزمین یکه خورده بودند و بوی تعفن…
رفتوآمد و نظم و ادب و رفتار آن جوان در چند روز اول قابلقبول بود، ابراهیم هم روزی چند بار تلفن میزد و از نحوه کار او…
بالاخره از آنچه میترسیدم به سرم آمد و کارگر همسایه از کمک در حق من عذرخواهی کرد
رفت آمد دوستان و آشنایان کاری و هنری بهعنوان عیادت اگرچه میتوانست تا حدودی روحیه مرا تغییر دهد اما بازهم جواب گوی…
روزهای بیکسی تازه برای حسرت شروع میشد که نمیتوانست از جایش تکان بخورد.
روزها و شبها به همین منوال میگذشت.
آن شب هرچه بود گذشت اما کاش دیگر چنین شبی برای حسرتنیاید تا آرزوی یک لیوان آب خوردن در نیمههای شب برای رفع عطشی که…
مردد همسایه برای اینکه با زدن زنگ پیدرپی مزاحمش نشوم لگن پلاستیکی دستهداری کنار تخت من گذاشته بود که هر وقت نیاز به…
بازهم به همان زیرزمین متروکه باآنهمه خاطرات تلخ و شیرین برمیگشتم با این تفاوت که این بار ویلچر مرا به اینجا میآورد
این همسایه فقیر اما بهتر از برادر و خواهر بلافاصلهبه خانهاش رفت و یک سینی چای همراه با یک هندوانه برای ما آورد.