رفت آمد دوستان و آشنایان کاری و هنری بهعنوان عیادت اگرچه میتوانست تا حدودی روحیه مرا تغییر دهد اما بازهم جواب گوی…
روزهای بیکسی تازه برای حسرت شروع میشد که نمیتوانست از جایش تکان بخورد.
روزها و شبها به همین منوال میگذشت.
آن شب هرچه بود گذشت اما کاش دیگر چنین شبی برای حسرتنیاید تا آرزوی یک لیوان آب خوردن در نیمههای شب برای رفع عطشی که…
مردد همسایه برای اینکه با زدن زنگ پیدرپی مزاحمش نشوم لگن پلاستیکی دستهداری کنار تخت من گذاشته بود که هر وقت نیاز به…
بازهم به همان زیرزمین متروکه باآنهمه خاطرات تلخ و شیرین برمیگشتم با این تفاوت که این بار ویلچر مرا به اینجا میآورد
این همسایه فقیر اما بهتر از برادر و خواهر بلافاصلهبه خانهاش رفت و یک سینی چای همراه با یک هندوانه برای ما آورد.
ابراهیم و دخترم کمک کردند تا وسایل مرا جمعآوری کنند.
کاش میتوانستم یک ویلچر برای خودم تهیه کنم تا حداقل به هر سختی که هست خودم را به دستشویی برسانم.
شوهر خواهرم همانطور که مشغول کار در باغچه بود و عرق از سر و رویش میریخت همچنان با خودش حرف میزد یا بهتر است بگویم…