آن شب که بدون امکانات بیمارستان و با نگرانی فراوان از اینکه برای اهل این خانه که به چشم بیگانه و مزاحم به من نگاه…
مسیر پرفرازونشیب زندگی چقدر آخر خط دارد. با این حوادث تلخ میفهمیدم همه آنها سرابی بیش نیستند.
حالم که پس از رفتن آنگونه دخترم پریشان بود دگرگون شد. ضربان قلبم را که ریتمی نامشخص داشت حس میکردم. کاش ابراهیم به…
با لکنت زبان از خواهرم خواستم پنجره را باز کندتا عطر گلها و هوای تازه را استنشاق کنم.
ساکت شدم تا کمی درباره حرفهایش فکر کنم. ابراهیم درست میگفت
هیچکدام از ما سه نفر حرف تازهای برای گفتن نداشتیم.
حالا در یک اتاق بیمارستان پنج نفر بهصورت دستهجمعی اشک میریختند بدون اینکه صدایی داشته باشد
چشمبهراه ماندم تا بالاخره در باز و ابراهیم با دستگلی زیبا از شقایق وارد شد.
بسیار گرسنه بودم اما دلم میخواست قاشق را به کناری انداخته و کاسه را برمیداشتم و یکنفس همه سوپ را میخوردم
آقا حسرت چطوری؟ تنها نگاهش میکردم درحالیکه پس از مدتها گرمای قطرات اشک را در زیر پلکهایم احساس مینمودم.