آخرین اخبار حسن روانشید

  • ابراهیم و دخترم کمک کردند تا وسایل مرا جمع‌آوری کنند.

  • کاش می‌توانستم یک ویلچر برای خودم تهیه کنم تا حداقل به هر سختی که هست خودم را به دستشویی برسانم.

  • شوهر خواهرم همان‌طور که مشغول کار در باغچه بود و عرق از سر و رویش می‌ریخت همچنان با خودش حرف می‌زد یا بهتر است بگویم…

  • آن شب که بدون امکانات بیمارستان و با نگرانی فراوان از اینکه برای اهل این خانه که به چشم بیگانه و مزاحم به من نگاه…

  • مسیر پرفرازونشیب زندگی چقدر آخر خط دارد. با این حوادث تلخ می‌فهمیدم همه آن‌ها سرابی بیش نیستند.

  • حالم که پس از رفتن آنگونه دخترم پریشان بود دگرگون شد. ضربان قلبم را که ریتمی نامشخص داشت حس می‌کردم. کاش ابراهیم به…

  • با لکنت زبان از خواهرم خواستم پنجره را باز کندتا عطر گل‌ها و هوای تازه را استنشاق کنم.

  • ساکت شدم تا کمی درباره حرف‌هایش فکر کنم. ابراهیم درست می‌گفت

  • هیچ‌کدام از ما سه نفر حرف تازه‌ای برای گفتن نداشتیم.

  • حالا در یک اتاق بیمارستان پنج نفر به‌صورت دسته‌جمعی اشک می‌ریختند بدون اینکه صدایی داشته باشد