آخرین اخبار حسن روانشید

  • آن شب که بدون امکانات بیمارستان و با نگرانی فراوان از اینکه برای اهل این خانه که به چشم بیگانه و مزاحم به من نگاه…

  • مسیر پرفرازونشیب زندگی چقدر آخر خط دارد. با این حوادث تلخ می‌فهمیدم همه آن‌ها سرابی بیش نیستند.

  • حالم که پس از رفتن آنگونه دخترم پریشان بود دگرگون شد. ضربان قلبم را که ریتمی نامشخص داشت حس می‌کردم. کاش ابراهیم به…

  • با لکنت زبان از خواهرم خواستم پنجره را باز کندتا عطر گل‌ها و هوای تازه را استنشاق کنم.

  • ساکت شدم تا کمی درباره حرف‌هایش فکر کنم. ابراهیم درست می‌گفت

  • هیچ‌کدام از ما سه نفر حرف تازه‌ای برای گفتن نداشتیم.

  • حالا در یک اتاق بیمارستان پنج نفر به‌صورت دسته‌جمعی اشک می‌ریختند بدون اینکه صدایی داشته باشد

  • چشم‌به‌راه ماندم تا بالاخره در باز و ابراهیم با دستگلی زیبا از شقایق وارد شد.

  • بسیار گرسنه بودم اما دلم می‌خواست قاشق را به کناری انداخته و کاسه را برمی‌داشتم و یک‌نفس همه سوپ را می‌خوردم

  • آقا حسرت چطوری؟ تنها نگاهش می‌کردم درحالی‌که پس از مدت‌ها گرمای قطرات اشک را در زیر پلک‌هایم احساس می‌نمودم.