آخرین اخبار حسن روانشید

  • از آن روزبه بعد تمام فکر و ذکرم مشغول این پیشنهادقاضی و دادستان بازنشسته و ازکارافتاده‌ای شده بود که حال در کنج عزلت…

  • حضور این فرشته پرستار در زندگی پرفرازونشیب من و درست در حساس‌ترین پیچ‌های گردنه آن می‌توانست سوپاپ اطمینان و پشتیبان…

  • دوران طلایی سرای سالمندان برایم رؤیایی بیش نبود که به‌سرعتامید دوباره همچون چراغی زندگی‌ام را روشن می‌کرد.

  • همان‌طور که جسمم احیاء می‌شد احساس می‌کردم روحم نیز آرامش می‌یافت و دیگر هیچ‌گونه مشکل عاطفی نداشتم.

  • آن روز ابراهیم و حسن آقا سرای سالمندان را ترک کردند درحالی‌که برای اولین بار در زندگی احساس غربت نمی‌کردم.

  • در رؤیای آرزوهایی که هرگز محقق نمی‌شد غرق بودم و پیش خود می‌اندیشیدم این همان دختر من است که تحت تأثیر القائات مادرش…

  • به‌هم‌ریخته بودم. دلم می‌خواست سرم را به دیوار سنگی ویلا می‌کوبیدم تا خودم و همه از دستم راحت شوند.

  • آری اینجا آخر خط و خانه ماقبل گورستان بود که آن روز حسرت را مشتاقانه به‌سوی خود می‌خواند و با زبان بی‌زبانی می‌گفت…

  • خیابانی باریک اما زیبا دوروبر ویلاها را که به‌صورت حلقه در محیط آن ساخته‌شده احاطه کرده بود.

  • لحظات به‌سختی می‌گذشت. ابراهیم ساکت بود و من همچنانبه درودیوار و راهروی طولانی که در مقابلمان بود نگاه می‌کردم