حسن آقا که در تمام طول مسیر همچنان ساکت مانده بود بالاخره بعد از رسیدن به محدودهای که به خانهاش ختم میشد به بهانه…
انگار قرار بود دنیا و حتی صمیمیترین دوستان یکرنگ هم با من ناسازگار شوند.
نمیدانستم چگونه سر حرف را با حسن آقا و ابراهیم باز کنم بنابراین همانطور که کنار ابراهیم نشسته بودم از او خواستم تا به…
همه افکارم تحتالشعاع دستگاه فیلتر ساز قرارگرفته بود و فکر خرید آن همه مغزم را پر کرده بود.
شهرکی که در آن اقامت داشتم مردمی پایینتر از متوسط و بالاتر از نیازمند داشت بنابراین نمیتوانستم از آنها انتظارات…
صبحانهام چای و نان خشکه یا بیسکویتی بود که هرروز اول صبح در آبدارخانه مغازه فرشفروشی میخوردم و ناهار را هم خداوند…
بعضی وقتها پیش خودم فکر میکردم اینجا شاید آخر خط حسرت است
همهچیز دستبهدست هم داده بودند تا نفرین مادر مینو درباره حسرت به واقعیت نزدیکتر شود بنابراین هرروز فشار بیشتر و…
روزها در پی هم و بهسرعت میگذشت و همهچیز مسیر خودش را طی میکرد. سپری میشد و باقی نمیماند تا حسرت هم که…
همسر استاد رضا همچون همه سالهایی که در کنار هم زندگی کرده و دو دختر را به سامان رسانده و روانه خانه بخت نموده بودند