نگاهی پدرانه به سرتاپای من انداخت و گفت: آقا حسرت چند وقتی است سرحال میبینمت، گنج منجی پیداکردهای و ما خبر نداریم؟…
مانده بودم از اینهمه زیرکی در این زن که نام مادر به روی خودش گذاشته بود و دوپهلو حرف میزد! ابراهیم ادامه داد: من که…
میخواست صادقانه به من بفهماند که قلباً از این اتفاق نادر که برای من افتاده است احساس شادمانی میکند. او دلش میخواست…
بوتیک مثل همیشه جایگاه چند زن و شوهرهای پولدار بود که دنبال مدهای جدید و تاپ میگشتند و هردو فروشنده با چهرههای خندان…
حساب میز را پرداختم و از خواهر کاترین که اسمش را هم نمیدانم خداحافظی کردم و از او قول گرفتم تا بازهم پیرامون زندگی…
بازهم سکوت و هجوم چینوچروکهای فراوان بر پیشانیاش نمودار شد و ادامه داد در همسایگی ما پیرمرد تنهایی زندگی میکرد که…
چهرهاش را که از یادآوری خاطرات گذشته درهمفرورفته بود باز کرد و با لبخندی تلخ که به خندیدن خواهرش شباهت داشت گفت: ولی…
باید ساعت چهار عصر به کافهقنادی پولونیا میرفتم تا آن دختر نقاش لهستانی یعنی کاترین را ببینم. خیابانهای شهر از این…
روز خوبی بود که به من انرژی میداد. میتوانم بگویم اولین غذایی بود که در محیط خانه و آرامشی همراه با عشق و عاطفه مادری…
همه اعضای این گروه ادبی حتی حسن آقا اول قبول نمیکردند ولی بالاخره راضی شدند که من میهماندار باشم به شرطی که ابراهیم…