نمیدانم چرا ولی هیچ زمان اینقدر غرق آهنگ نمیشدم و از عمق دلوجان نمیخواندم و گیتار را بااینهمه احساس نمینواختم.…
آقای مدیر که از حرف من تعجب کرده بود مدتی در چهره من خیره شد و پرسید: در جایی دیگر؟ گفتم: بله من چند بار به شما و…
از ساختمان کاخ که خارج شدیم هوا در حال تاریک شدن بود. خواهرم را سوار یک تاکسی فیات دربستی کردم که به خانه برود و خودم…
دکتر لبخندی زد و گفت: اتفاقاً خود من هم اهل تهران هستم و از طرف نخستوزیری مأمور شدهام که این مکان تازه تأسیس را…
طبق قرار قبلی عصر همان روز بهاتفاق خواهرم به محل کاخ جوانان رفتیم. اینجا از آغاز تا پایان روز مملو از جوانانی بود که…
چنددقیقهای روی تختم دراز کشیدم تا خون به مغزم برسد و بعد از جا بلند شدم که به هال برم. مادر و خواهرم روی دو صندلی…
چه دوستان خوبی، بارهای سنگین را یکییکی زمین میگذارند. در این شهر غریب اگر آنها را نداشتم چقدر سخت و مشکل بود.
خیالم کمی راحت شده بود اما با شناختی که از برادرم داشتم، میدانستم ممکن است یکمرتبه هوایی شود و جوش بیاورد و کاسه و…
جوان فعال و پرتحرکی بود. بر اساس قسمتی از حرفهاش که روزنامهنگاری است همهجا سرک میکشد و بالطبع از همهچیز خبر دارد.…
بهظاهر همهچیز مرتب بود. ویترین جلوه تازهای داشت که نشان از سلیقه خانم فروشنده میداد. خانم در این فرصت که من با…