آخرین اخبار حسن روانشید

  • نمی‌دانم چرا ولی هیچ زمان این‌قدر غرق آهنگ نمی‌شدم و از عمق دل‌وجان نمی‌خواندم و گیتار را بااین‌همه احساس نمی‌نواختم.…

  • آقای مدیر که از حرف من تعجب کرده بود مدتی در چهره من خیره شد و پرسید: در جایی دیگر؟ گفتم: بله من چند بار به شما و…

  • از ساختمان کاخ که خارج شدیم هوا در حال تاریک شدن بود. خواهرم را سوار یک تاکسی فیات دربستی کردم که به خانه برود و خودم…

  • دکتر لبخندی زد و گفت: اتفاقاً خود من هم اهل تهران هستم و از طرف نخست‌وزیری مأمور شده‌ام که این مکان تازه تأسیس را…

  • طبق قرار قبلی عصر همان روز به‌اتفاق خواهرم به محل کاخ جوانان رفتیم. اینجا از آغاز تا پایان روز مملو از جوانانی بود که…

  • چنددقیقه‌ای روی تختم دراز کشیدم تا خون به مغزم برسد و بعد از جا بلند شدم که به هال برم. مادر و خواهرم روی دو صندلی…

  • چه دوستان خوبی، بارهای سنگین را یکی‌یکی زمین می‌گذارند. در این شهر غریب اگر آن‌ها را نداشتم چقدر سخت و مشکل بود.

  • خیالم کمی راحت شده بود اما با شناختی که از برادرم داشتم، می‌دانستم ممکن است یک‌مرتبه هوایی شود و جوش بیاورد و کاسه و…

  • جوان فعال و پرتحرکی بود. بر اساس قسمتی از حرفه‌اش که روزنامه‌نگاری است همه‌جا سرک می‌کشد و بالطبع از همه‌چیز خبر دارد.…

  • به‌ظاهر همه‌چیز مرتب بود. ویترین جلوه تازه‌ای داشت که نشان از سلیقه خانم فروشنده می‌داد. خانم در این فرصت که من با…