من و پدر و مادر دختر دستوپایمان را گم کرده بودیم و هاجوواج به اینسو و آنسو نگاه میکردیم. پس از چند لحظه چهره دختر…
خودم را سرزنش میکردم که چرا شب به این خوبی را خراب میکنم. اگر در حضور جمع نبود آمادگی داشتم بازهم از آن اشکهای آرام…
در حین صرف شام، آقای مدیر و همسرش آنقدر پیرامون کیفیت و خوشمزگی غذایی که میخوردند تعریف کردند که انگار خودم هم باورم…
آن سه نفر در دنیای تازه یافته خود سیر میکردند و درحالیکه میگفتند و میخندیدند مشغول تماشای برنامه اجرایی معین بودند…
درحالیکه لبخند موفقیت بر لبانش میدرخشید منو را بست و به گارسون داد، شدیداً نیازمند هوای آزاد بودم تا بتوانم از این…
نمیدانستم چه بگویم، سخت بود، پدر و مادر و دختر در یکطرف میز و حسرت خالی از تجربه احساسات و عواطف در طرف دیگر نشسته…
همسر آقای مدیر برای اینکه فضا را عوض کند گفت: اینقدر تعارف تکهپاره نکنیم. آقا حسرت گفتند هر وقت احساس گرسنگی کردید…
آقای مدیر و همسرش به یکدیگر نگاه میکردند. انگار حرفهای بیسروته مرا نفهمیده بودند. دختر که باهوشتر از همه ما بود…
درست روبروی آنها نشسته بودم. مدتی نظارهگرشان شدم اما آنچنان غرق محیط شده بودند که متوجه تمرکز من بر رفتارشان…
فضا آرام و دلنوازتر از قبل شده بود. سینا با گیتار نغمههای ژوزف و ضربهای کجباف را همراهی میکند و حالا نوبت هامو است…