باعجله کاخ جوانان را ترک کردم. اول باید به کلوپ میرفتم و ابراهیم را میدیدم. او معمولاً عصرها را در آنجا میگذراند…
آقای امینی که حالا شماره را گرفته و منتظر بود تا طرف مقابل گوشی را بردارد با اشاره دست خوردن چای را به من و خواهرم…
نمیدانم ظرفیت مغز انسان چقدر است که میتواند همه این مسائل متفاوت را در خود ذخیره و بهموقع ارائه دهد. بعضی وقتها…
کارم در دفتر هواپیمایی ایران ایر زیاد طول نکشید چون از زمانی که به سیستم انفورماتیک کامپیوتری مجهز شدهاند نیازی…
مادر عین واقعیت را میگفت. پیش خودم خدا خدا میکردم که متنبه شده باشند نه اینکه نیرنگ و ریایی نو خلق و یا برگی تازه از…
حالا مادر و خواهرم در کنار هم ایستاده بودند و به حرفهای تعجبآور من گوش میدادند، آنها هیچوقت حسرت را اینگونه…
مادر با لبخندی ساختگی که در روزهای اخیر زیاد در چهره او دیده بودم بالای سرم ایستاده بود و با تکان دادن سر جواب سلامم…
زمان بهسختی میگذشت و مشتریان دستبردار نبودند. اما شب از نیمههای دوم نیز گذشته بود، دلم نمیخواست از آن شب رؤیایی و…
دلم سخت گرفته بود. در آن لحظه تنها آرزومند شانهای گرم بودم که سرم را بر آن بگذارم. میخواستم از درون فریاد بزنم: آه…
محیط شلوغ کاباره با به روی صحنه رفتن من آرام میشود. اینها همان مشتریان همیشگی هستند که با صدای خشدار حسرت خو…