حسن آقا هم حرف مرا درباره آمدن دستهجمعی دوستان و همکاران بعد از هفتمین روز درگذشت آن دختر برای مشایعت و بردن آقای…
دودل بودم که شاید با دیدن من دوباره دردشان تازه شود اما چارهای نبود، خودم هم نیازمند بودم تا تنفسی در فضای آن خانه…
سمبات پیر دوباره مشغول کارش شد و دیگر کلمهای با من حرف نزد، چند لحظه در کنارش ایستادم و غرق او شدم و بعد با خداحافظی…
آنش دوباره برایم سنگین و زجرآور بود. تنها میتوانستم بهآرامی اشک بریزم و به سرنوشت تیره خودم که دامن دیگران را هم…
به اصرار من قرار شد بعدازظهر اتومبیل را بیاورم و آقای مدیر و همسرش را به تخت فولاد بر مزار آن دختر ناکام ببرم. خانم…
برخلاف تفکر و خواسته درونی من خانم آقای مدیر یعنی مادر دختری که اکنون نقاب در خاک کشیده در را باز کرد، درحالیکه خودش…
آقا فضلالله علاوه بر اینکه مردی پخته و آبدیده بود دستپختش هم حرف نداشت. احساس گرسنگی میکردم، دو روز گذشته تنها…
آن شب را در کنار مادر و خواهر و برادرانم که مثل همیشه سرد و بیروح با من برخورد میکردند سپری کردم درحالیکه عمری در…
با صدای خستهای که ته حنجرهام بیرون میآمد به او سلام کردم و بهسختی از جایم بلند شدم تا روی تخت خوابم بنشینم، کاسه…
مادر که هنوز متوجه نشده بود چه میگویم و پیدا بود از جایی خبر نداشت پرسید: چه کسی را میگویی؟ کجا رفت؟ درحالیکه تکرار…