آرامش اخیر در رفتار مادرم همه ما را به تعجب واداشته بود، او کسی بود که همیشه حرف اول و آخر را میزد اما حالا با همه…
بازهم مادرم صمیمیتش گل کرده و سر سفره صبحانه مرتباً از من پذیرایی میکرد.
آن شب تنها خواننده حاضر برای اجرای برنامه معین بود و تا آن ساعت خواننده صدای «باس» نیامده بود.
اول متوجه حرفهایش نشدم. کمی فکر کردم. راست میگفت. اینجایش را دیگر نخوانده بودم. ابراهیم هرچه باشد پنج شش سالی از من…
من هم جواب لبخندش را به خندهای میدهم که چندان شیرین نیست. گفتم: کار دیگری با تو داشتم اگر وقت داری برویم دفتر باهم…
زمان بهسرعت میگذرد و من همچنان با کمآوردن وقت روبرو هستم. امروز روز سومی است که از خانواده آقای مدیر بیخبرم. همه…
بالاخره آن لحظات تمام میشود و هرکسی سعی میکند از چنبره احساسات خارج شود. پس از صرف شام مدت کمی در کنار این خانواده…
دنیا چقدر قشنگ است ولی تا امروز تنها دلتنگیهایش نصیب و قسمت من بوده. خیلی به من نزدیک شدهاند و من هم همین احساس را…
میتوانم قسم یاد کنم که در طول عمرم شامی با این لذت همراه با صفا و محبت نخورده بودم. دلم میخواست همیشه این سفره…
نمیدانم این گفتگوهای سهجانبه و دلچسب چقدر طول کشید اما اگر تا صبح هم ادامه مییافت خسته نمیشدم و همین برداشت را از…