فضلالله جوهری که جوان شیکپوشی بود گفت: باور کنید من مشتری همان بوتیکم این پلیوری را هم که پوشیدهام از همانجاست اما…
بیاختیار بهسوی او میرفتم درحالیکه خوشحال بودم قبل از رفتنم به کویت و میهمانی آقای مدیر دوباره حسن آقا را میدیدم.…
سمبات دیگر با من حرفی نزد و غرق رنگآمیزی تابلوی مسجد شاه شد. مدتی دیگر محو او و هنرش شدم. شاید دوباره رو برگرداند و…
جوابم را نداد و دوباره محو تابلوی خود شد. نمیخواستم افکارش را به هم بریزم بنابراین همچنان ساکت ماندم و غرق حرکت…
دلم نمیخواست به این زودی محیط پولونیا را ترک کنم. صندلیها پر بود از کسانی که میخواستند رشتهای که دوست دارند بیشتر…
کافهقنادی پولونیا نزدیک بود، در این پیادهرو بیشتر کسانی رفتوآمد میکردند که به یکی از هنرها آشنایی یا علاقهمند…
زمان بهسرعت میگذشت و من مانده بودم و کارهای مختلفی که در پیش داشتم. آن روز قرار بود ابراهیم برای صحبت کردن با مادرم…
آقای مدیر اخمهایش را درهم کشید و گفت: نه نشد، یعنی میخواهی بدون خداحافظی با خانواده من که روزهای سخت را در خارج از…
ابراهیم اول اخمهایش را در هم کشید اما بلافاصله خندید و گفت: مطمئن باشید مراسم کمتر از سه ماه دیگر برگزار نخواهد شد…
ابراهیم که ساده وبی ریا بود آنچنان که میشد همه اسرار دلت را به او بگویی و واهمه نداشته باشی از اینکه که جایی بازگو…