آخرین اخبار حسن روانشید

  • فضل‌الله جوهری که جوان شیک‌پوشی بود گفت: باور کنید من مشتری همان بوتیکم این پلیوری را هم که پوشیده‌ام از همانجاست اما…

  • بی‌اختیار به‌سوی او می‌رفتم درحالی‌که خوشحال بودم قبل از رفتنم به کویت و میهمانی آقای مدیر دوباره حسن آقا را می‌دیدم.…

  • سمبات دیگر با من حرفی نزد و غرق رنگ‌آمیزی تابلوی مسجد شاه شد. مدتی دیگر محو او و هنرش شدم. شاید دوباره رو برگرداند و…

  • جوابم را نداد و دوباره محو تابلوی خود شد. نمی‌خواستم افکارش را به هم بریزم بنابراین همچنان ساکت ماندم و غرق حرکت…

  • دلم نمی‌خواست به این زودی محیط پولونیا را ترک کنم. صندلی‌ها پر بود از کسانی که می‌خواستند رشته‌ای که دوست دارند بیشتر…

  • کافه‌قنادی پولونیا نزدیک بود، در این پیاده‌رو بیشتر کسانی رفت‌وآمد می‌کردند که به یکی از هنرها آشنایی یا علاقه‌مند…

  • زمان به‌سرعت می‌گذشت و من مانده بودم و کارهای مختلفی که در پیش داشتم. آن روز قرار بود ابراهیم برای صحبت کردن با مادرم…

  • آقای مدیر اخم‌هایش را درهم کشید و گفت: نه نشد، یعنی می‌خواهی بدون خداحافظی با خانواده من که روزهای سخت را در خارج از…

  • ابراهیم اول اخم‌هایش را در هم کشید اما بلافاصله خندید و گفت: مطمئن باشید مراسم کمتر از سه ماه دیگر برگزار نخواهد شد…

  • ابراهیم که ساده وبی ریا بود آنچنان که می‌شد همه اسرار دلت را به او بگویی و واهمه نداشته باشی از اینکه که جایی بازگو…