همسر آقای مدیر در آشپزخانه حیاط مشغول تدارک شام بود و من با پدر دختر که حالا در گوشهای از هال روی مبلی نشسته و…
یادم نمیآید بهجز تشویقات هنری که اکثر شبها بر روی سن از هنر من میشود در تمام مدت عمرم هیچوقت و هیچکس مرا اینقدر…
درحالیکه میخندید بازهم مرا در بغل گرفت و از رویشوق و احساس به خود میفشرد گفت: انشاءالله نوبت تو هم خواهد رسید.
منتظر ماندم تا هنرجویان رهایش کنند و تنها شود و بهسوی من بیاید.
از زمانی که مصمم شدم همراه این خانواده برای معالجه آن دختر به آمریکا بروم تقریباً همه آموزشها را به امید ابراهیم رها…
نمیدانم از شوق دیدار مجدد آقای مدیر فاصله بین خانه و کلوپ را چگونه طی کردم. اما اینجا مثل همیشه شلوغ بود، پسرها و…
خوشحال بودم که به این راحتی کاری خوب و فنی برای برادرم فراهمشده. بازهم از او تشکر کردم و خواستم تا سلام مرا به…
برای اینکه دلخور نشود و نگوید حالا که سراغش رفتم تنها برای رفع مشکل است چای را خوردم و بلافاصله گفتم: حسن آقای عزیز…
چند سالی جوانتر از ابراهیم و من به نظر میرسید اما پختهتر نشان میداد. شاید به خاطر این بود که با کتاب، روزنامه و…
انگار داشت ماجرا خاتمه مییافت. مادرم که موفق شده بود همهچیز را جمع کند دوباره پیشانی مرا بوسید و گفت: آفرین…