گوشهایت را باز کن، من دیگه بچه نیستم،
آنها که منتظر شنیدن این حرفها از من نبودند نگاه کردن به یکدیگر را ادامه داده و همچنان هاجوواج مانده بودند که چه بگوی…
این بسته بزرگ که دو برادر بااحتیاط و به کمک هم آن را به اتاق آورده بودند از آغاز توجه مرا جلب کرده بود و دلم میخواست…
نمیخواستم کیک را بخورم همانطور که حلیم صبحانه را نخوردم اما دلم میخواست کمی خودم را متبسم نشان دهم تا از نقشهای که…
به نظر میرسد همهچیز رؤیاییست اما فضا خاکستری و سنگین است. صداقت در رفتار و برق چشمها موج نمیرند و کلامهایی که با…
زمان همچنان میگذشت اما سکون و آرامش هدیهای بود که اخیراً میرسید و مرا به آرامشی خاص دعوت میکرد. این سکوت نزدیک ۵…
مادرم یک کاسه چینی گلدار برداشت و بااینکه میدانست حلیم را با شکر دوست دارم ولی همیشه مرا مسخره میکرد و میگفت: کجای…
یادم نیست چه زمانی خوابم برد، بازهم صدای نواختن به در اتاق بیدارم کرد. دلم نمیخواست جواب بدهم اما میدانستم راحتم…
و حالا مونس تنهاییم همین گنجشکها و اسپانیش گیتارم بود که نوایی دیگر داشت و ملودیهای حزنانگیز آمریکای جنوبی را نمیپس…
آن روز خوب هم گذشت و آن شب بازهم من بودم و اتاق خالیم که با یادآوری خندههای آن دختر که حالا سلامت خودش را بازیافته…