برای کسی بمیر که برایت تب کند!
روز آخر را با دوستم و پدر و مادر و دختری گذراندیم که غرق محبتهای هم شده بودند.
دختر پس از یک هفته استراحت در خانه ویلایی و باصفای دوست دوران نوجوانی و همسایه قدیمی ما در آبادان که حالا ساکن…
مثل همیشه بیاختیار غرق افکاری میشوم که همیشه با من است اما همه این آرزوها سرابی بیش نبود و نیست. امروز تنها میتوانم…
نفسها در سینهها حبس شده. بامتانت و آرامش خاصی قدم برمیداریم. ناخواسته بیاد شعر سهراب سپهری میافتم «به سراغ من اگر…
پرستار دختر را به اتاقی کوچک و سفیدرنگ میبرد که هیچ پنجرهای ندارد.
هزاران کیلومتر با کسانی که میتوانستند کمک و راهنمایم باشند فاصله داشتم. پیش خود فکر میکردم کاش ابراهیم در کنارم بود…
ایستادنها کمکم طولانی میشد. خودمان را به قسمت ترخیص بیمارستان رساندیم اما مسئول آن بخش گفت: هنوز مجوز مرخصی صادر…
لحظهای مکث کرد. زبانش بندآمده بود.
این فاصله زمانی برای پدر و مادر دختر یکعمر بود که بهسختیمیگذشت.