اینجا و برخلاف آنچه در خانه پدری میگذشت دلم میخواستفقط شنونده باشم چون احساس میکردم همه با من حرف میزنند نه با جیب…
همه نشستهاند اما کسی جرأت حرف زدن ندارد بااینکه هرکدام میلیونها کلمه برای گفتن در ذهنشان آماده کردهاند و به دنبال…
در روزهای گذشته چه در آمریکا و چه در ایران اینگونه به دختر آقای مدیر نیندیشیده بودم. احساس میکردم که او قسمتی از…
غرق افکار شیرین خود بودم و دلم نمیخواست آن فضا را ترک کنم چون قبلاً مشابهش را درک نکرده و بیاد نمیآوردم. دوست داشتم…
بله برایم عجیب بود که این خانواده منتهای صمیمت را درباره من ابراز میکنند درحالیکه هدف من از این مساعدت تنها یک نیت…
آقای مدیر جلو میرود و بهسرعت در راهرو را باز میکند و به اصرار مرا قبل از خود و همسرش به داخل میفرستد و بعد خودش و…
همهچیز برای رفتن به محیطی که آرامش را به روح پریشانم بازمیگرداند، آماده میشود.
بهطرف اتاقم رفتم و در را پشت سرم محکم بستم. سکوتی سخت فضای خانه را پر کرده بود. تنها صدای تیکتاک ساعت بزرگ به گوشه می…
باید عجله نداشته باشم تا به آنچه دربارهاش فکر کردهام، مطمئن شوم و بالاخره اینچنین شد. چند لحظه بعد صدای ضرباتی به…
برادرانم ساکت بودند و فقط گوش میدادند.