این فلاکس چای را برای فردا آماده کرده بودم که صبح زود بهاتفاق خواهر و برادرت به پارک برویم و صبحانه بخوریم، نمیشد…
این بلبل سرگشته بعدازآن به اصفهان میآید تا با درگذشت پدر سرگشتگیاش شدت یابد. وقتی فکرش را میکنم در این دنیا بعد از…
هیچیک از اهالی ماتمسرا به استقبال حسرت بیمار نمیآیند.تلویزیون ۲۴ اینچ شاب لورنس که بار آخر از کویت آوردهام روشن…
ابراهیم کمتر حرف میزند چون میداند اگر سوأل کند جوابی برای گفتن ندارم، بنابراین زیر بغلم را گرفته و آرامآرام بهسوی…
این بار بهسرعت چشمهایم را باز میکنم و بهصورتپرستار خیره میشوم، متوجه میشود از حرفش وحشت کردهام، بنابراین دوباره…
بیستوهشت سال تنهایی و غربت در میان جمع آدمهایی کههمیشه خود را حقبهجانب میدانستند تابه من امرونهی کنند و طلبکار…
مانده بودم که شماره تلفن دفتر یا منزل چه کسی را روی این کاغذ بنویسم تا به او اطلاع دهند میخواهیم حسرت را از بیمارستان…
زمانی که دوباره بیدار شدم چند جوان سفیدپوش که پیدا بود اینترن و رزیدنتهای بخش هستند همراه با پزشکی مسن بالای سرم…
چندین بار دیگر این از هوش رفتن و به هوش آمدنها تکرار میشد اما در هیچکدام از آنها کسی را در کنارم ندیدم که آرامشم…
همهجا تاریک بود و تنها صدای زیگ زیگ از بالای سرم به گوش میرسید. چیزی در بینیم فرورفته بود و روی تختی خوابیده بودم،…