آخرین اخبار حسن روانشید

  • مادر و دختر بدون توجه بهالتهاب درون من باهم و به من می‌خندند! مثل بمب منفجر شدم. قوری را از روی سماوربرداشتم و به…

  • از اتاق مدیر خارج شدم و خودم را به دستشویی رسانده تا سرم را که به‌شدت داغ شده بود زیر آب سرد بگیرم. عرق تمام لباسم را…

  • نگاهی توأم با شرم و نگرانی به آقای مدیر انداختم و درحالی‌که سعی می‌کردم آرامش خودم را حفظ کنم گفتم: بسیار خوب،…

  • مادرم بازهم اصرار داشت فکری به حال خواهرم که بعد از گرفتن دیپلم و رفتن به سپاه دانش بیکار بود بکنم. مدتی بود…

  • همه‌چیز دست‌به‌دست هم داده بود تا استخوان‌های حسرت زیر فشار ناملایمات زندگی خرد شود. ناچار بودم برای اداره زندگی این…

  • حسرت که تا آن زمان در غم محبت می‌سوخت و طعم عشق و عاطفه را نچشیده بود، روزهای به‌ظاهر خوبی را در رؤیاهای خود مجسم می‌کر…

  • تدریس در کلاس‌های مختلف موزیک، اداره کردن بوتیک و سرکشی به کارهای شرکت در کویت ولع خانواده را هرروز بیشتر می‌کرد.

  • نمردیم و دیدیم حسرت هم می‌تواند آدم باشد و نقش بزرگ‌تر خانواده را بازی کند! سخت بود اما به خاطر شادی روح پدر پذیرفتم و…

  • اما مشکل زمانی مضاعف شد که اعضاء خانواده فهمیدند حسرت دستش پرشده و علاوه بر کار و درآمد خوب در کویت راهی نیز به آمریکا…

  • مرتب وسوسه می‌شدم که تجربه‌های تازه جهانگردی را کسب کنم بنابراین تصمیم گرفتم مدت کوتاهی به آمریکا بروم و آنجا را هم…