مادر و دختر بدون توجه بهالتهاب درون من باهم و به من میخندند! مثل بمب منفجر شدم. قوری را از روی سماوربرداشتم و به…
از اتاق مدیر خارج شدم و خودم را به دستشویی رسانده تا سرم را که بهشدت داغ شده بود زیر آب سرد بگیرم. عرق تمام لباسم را…
نگاهی توأم با شرم و نگرانی به آقای مدیر انداختم و درحالیکه سعی میکردم آرامش خودم را حفظ کنم گفتم: بسیار خوب،…
مادرم بازهم اصرار داشت فکری به حال خواهرم که بعد از گرفتن دیپلم و رفتن به سپاه دانش بیکار بود بکنم. مدتی بود…
همهچیز دستبهدست هم داده بود تا استخوانهای حسرت زیر فشار ناملایمات زندگی خرد شود. ناچار بودم برای اداره زندگی این…
حسرت که تا آن زمان در غم محبت میسوخت و طعم عشق و عاطفه را نچشیده بود، روزهای بهظاهر خوبی را در رؤیاهای خود مجسم میکر…
تدریس در کلاسهای مختلف موزیک، اداره کردن بوتیک و سرکشی به کارهای شرکت در کویت ولع خانواده را هرروز بیشتر میکرد.
نمردیم و دیدیم حسرت هم میتواند آدم باشد و نقش بزرگتر خانواده را بازی کند! سخت بود اما به خاطر شادی روح پدر پذیرفتم و…
اما مشکل زمانی مضاعف شد که اعضاء خانواده فهمیدند حسرت دستش پرشده و علاوه بر کار و درآمد خوب در کویت راهی نیز به آمریکا…
مرتب وسوسه میشدم که تجربههای تازه جهانگردی را کسب کنم بنابراین تصمیم گرفتم مدت کوتاهی به آمریکا بروم و آنجا را هم…