راست میگفت. ساعت ۵:۳۰ عصر بود، یک اسکناس صدتومانی دیگر به پیرمرد دادم و دوباره شماره کلاس ابراهیم را گرفتم
در حاشیه پیادهرو اتاقک زردرنگی که بالای آن تابلوی تلفن همگانی خودنمایی میکرد در چند قدمی من واقع شده بود.
با خودم کلنجار میرفتم. از سویی ترس و وحشت همه وجودم را گرفته بود که تازه از زیر بار اشتباه قبلی بیرون آمده بودم و از…
مقام طوسی پوش در پی صحبتهایش ادامه داد: میزی در محل همین آپارتمان با عنوان مدیرعامل شرکت سوری که فردا به نام شما به…
بازهم زمان بهکندی میگذشت درحالیکه من همچنان غرق رؤیاهای خود بودم.
لحظات بهکندی میگذشت. مرتب ساعتم را نگاه میکردم و منتظر زمان موعود بودم.
او همچنان توضیح میداد درحالیکه من غرق رؤیای خوشبختی تازه از راه رسیده بودم اما از حرفهای این مرد سر درنمیآوردم
همه گرفتاری و غمهایم را در یکلحظه از یاد بردم و بیاختیار گفتم: خدا از بزرگی کمتان نکند، بفرمایید چه باید کرد، با…
زیرزمینی که همچون قبر بود حالا حکم خانه حسرت را داشت و مکانی غیرقابلتحمل و بدون نور بود اما یک شعله، برق و یک شیر آب…
دخترعمویم همچنان و مثل گذشته دم از ناسازگاری میزد. هنوز هم توقعات قبلیاش را همچنان تکرار و بچهها را هم علیه من…