آخرین اخبار حسن روانشید

  • نزدیکی‌های ظهر یکی از روزهای طولانی زندان مأموران بند به سراغم آمدند و گفتند: اثاثیه‌ام را جمع کنم و به دفتر بروم،…

  • یکی از پاسبان‌ها در عقب را باز و سوار شد و مأمور دیگر که با من هم زنجیر بود مرا به داخل اتومبیل هل داد و خودش هم کنار…

  • درحالی‌که سعی‌ام بر این بود خونسردی خودم را حفظ کنم و عصبانی نشوم که حداقل کارم به بیمارستان نکشد از جا بلند شدم و از…

  • ابراهیم صورت ریز بدهی‌ها را گرفت و آرام‌آرام شروع به خواندن کرد، وقتی تمام شد آن را به من داد و گفت بخوان. حالا این من…

  • یک هفته از این ماجرا گذشت و من همچنان سرگردان کوچه و خیابان‌های شهر بودم، رویم نمی‌شد به آموزشگاه ابراهیم بروم، بیشتر…

  • روز بعد به مغازه فروشنده فرش در بازار رفتیم، ابراهیم که آدم آرامی بود از من خواست کلامی حرف نزنم تا وارد معامله شود،…

  • گریه من همراه با هق‌هق، نشان از بغض نزدیک به نیم‌قرن رنج و دردهای بی‌درمان را داشت که امروز در کلاس موسیقی ابراهیم…

  • کلاس و دفتر ساده و بی‌پیرایه هم حال نزار مرا درک کرده و با سکوت تائید می‌کرد. ابراهیم مثل همیشه نت‌های موسیقی غم عمیق…

  • آنقدر کوره تفتان زندگی حرارتم داده بود که همچون فولاد گداخته و آب‌دیده شده بودم. چاره‌ای به فکرم نمی‌رسید. باید مثل…

  • دیگر توقف جایز نبود با همان تاکسی به شهر برگشتم و به سراغ یک‌یک کسانی رفتم که سفارش داده بودند، اکثر مغازه‌های آن‌ها…