فرازی دیگر از زندگی حسرت شروع میشد
بهسرعت بهطرف صاحب دست برگشتم، مرد چهارشانهای که باخشم و عصبانیت و چشمانی خونگرفته به من خیره شده بود، با صدای بلند…
نزدیکیهای ظهر یکی از روزهای طولانی زندان مأموران بند به سراغم آمدند و گفتند: اثاثیهام را جمع کنم و به دفتر بروم،…
یکی از پاسبانها در عقب را باز و سوار شد و مأمور دیگر که با من هم زنجیر بود مرا به داخل اتومبیل هل داد و خودش هم کنار…
درحالیکه سعیام بر این بود خونسردی خودم را حفظ کنم و عصبانی نشوم که حداقل کارم به بیمارستان نکشد از جا بلند شدم و از…
ابراهیم صورت ریز بدهیها را گرفت و آرامآرام شروع به خواندن کرد، وقتی تمام شد آن را به من داد و گفت بخوان. حالا این من…
یک هفته از این ماجرا گذشت و من همچنان سرگردان کوچه و خیابانهای شهر بودم، رویم نمیشد به آموزشگاه ابراهیم بروم، بیشتر…
روز بعد به مغازه فروشنده فرش در بازار رفتیم، ابراهیم که آدم آرامی بود از من خواست کلامی حرف نزنم تا وارد معامله شود،…
گریه من همراه با هقهق، نشان از بغض نزدیک به نیمقرن رنج و دردهای بیدرمان را داشت که امروز در کلاس موسیقی ابراهیم…
کلاس و دفتر ساده و بیپیرایه هم حال نزار مرا درک کرده و با سکوت تائید میکرد. ابراهیم مثل همیشه نتهای موسیقی غم عمیق…