آخرین اخبار حسن روانشید

  • دخترعمویم سعی می‌کرد ناراحتی‌های درونش را بیشتر افشا نکند. اشک‌هایش را با پشت دست‌های چروکیده و ترک‌خورده‌اش پاک کرد و…

  • نمی‌دانم و نفهمیدم این خوابیدن یا نوعی بیهوش شدن چقدر طول کشید اما بالاخره چشم‌هایم را که باز کردم

  • دلم نمی‌خواست دیگر به هیچ‌چیز فکر کنم، یعنی توانی هم برایم باقی نمانده بود که این‌همه مصیبت را تحمل‌کنم.

  • فشارهای تلنبار شده در این روزها و بخصوص ماجرای رفتن پشت در خانه قدیمی و دیدن همسایه و شنیدن حرف‌های تلخ او باری بس…

  • هیچکدام از اعضای این خانواده پنج‌نفری که به نظر می‌رسید تنها دو نفرشان در حد عقل و شعور بوده و سرد و گرم روزگار را…

  • قبل از فشردن زنگ در باز شد و خانمی که چادر مشکی به سر داشت در پاشنه در ظاهر گردید، خودش بود، دخترعمویم، چقدر شکسته شده …

  • تاکسی می‌رفت و من متوجه نبودم به‌سوی کدام قسمت شهر حرکت می‌کند، نمی‌دانم چند بار تکرار کرده بود

  • همسایه قدیمی متفکرانه نگاهم می‌کرد درحالی‌که سوأل های فراوانی را که بر زبانش نقش بسته بود اما جاری نمی‌شد به‌خوبی حس…

  • فرازی دیگر از زندگی حسرت شروع می‌شد

  • به‌سرعت به‌طرف صاحب دست برگشتم، مرد چهارشانه‌ای که باخشم و عصبانیت و چشمانی خون‌گرفته به من خیره شده بود، با صدای بلند…