بهسرعت بار این نوبت را که مهیا کرده بودم در سه کامیون جا دادم و به بندر فرستادم، تقریباً همه سرمایه من بهاضافه…
راست میگفتم بازهم حماقت کرده بودم اما خدا میداند فشار زندگی و فرزند فلج، ناسازگاریهای دخترعمو و نبودن مهر و عاطفه…
حالا بازهم خوابم میبرد و دوباره بیدار میشدم. میدانستم آثار مسکنهایی است که به من تزریقشده بود. ابراهیم زودتر از…
همه روزهای گذشته در مسجدسلیمان و آبادان و سالهای پرتلاش جوانیام را مثل فیلم سینمائی بر پرده ذهنم مرور میکردم. تنها…
فکر میکردم خواب میبینم، چشمهایم را با پشت دست مالش دادم و لیوان را از پارچ آبی که روی میز بود پر کردم و یکنفس…
کار زیادی در کویت نداشتم. نه توانم جسمیم اجازه میداد و نه حوصله سروکله زدن در بازار ایران و کویت را داشتم بنابراین…
جای دفتر شرکت را در کویت تغییر داده بودم چون اجاره آن کمی برایم سنگین شده بود، حالا دفتر کوچکی در یکی از محلات پایین و…
صبحانه نخورده بودم و از لحظه ورود به مغازه فرشفروشی با معده خالی مرتب چای میخوردم. از عطر و بویش که در هوا متصاعد…
مادر مادر، حتماً حالا احساس میکنی که در شکست دادن احساسات و قلب جریحهدار فرزندی که تمام دوران نوجوانی و جوانیاش را…
حالا کمکم بین من و مادر و خانواده فاصله افتاده بود، او و برادر کوچکم هنوز هم در کنار هم زندگی میکردند، بعضی وقتها…