آخرین اخبار حسن روانشید

  • به‌سرعت بار این نوبت را که مهیا کرده بودم در سه کامیون جا دادم و به بندر فرستادم، تقریباً همه سرمایه من به‌اضافه…

  • راست می‌گفتم بازهم حماقت کرده بودم اما خدا می‌داند فشار زندگی و فرزند فلج، ناسازگاری‌های دخترعمو و نبودن مهر و عاطفه…

  • حالا بازهم خوابم می‌برد و دوباره بیدار می‌شدم. می‌دانستم آثار مسکن‌هایی است که به من تزریق‌شده بود. ابراهیم زودتر از…

  • همه‌ روزهای گذشته در مسجدسلیمان و آبادان و سال‌های پرتلاش جوانی‌ام را مثل فیلم سینمائی بر پرده ذهنم مرور می‌کردم. تنها…

  • فکر می‌کردم خواب می‌بینم، چشم‌هایم را با پشت دست مالش دادم و لیوان را از پارچ آبی که روی میز بود پر کردم و یک‌نفس…

  • کار زیادی در کویت نداشتم. نه توانم جسمیم اجازه می‌داد و نه حوصله سروکله زدن در بازار ایران و کویت را داشتم بنابراین…

  • جای دفتر شرکت را در کویت تغییر داده بودم چون اجاره آن کمی برایم سنگین شده بود، حالا دفتر کوچکی در یکی از محلات پایین و…

  • صبحانه نخورده بودم و از لحظه ورود به مغازه فرش‌فروشی با معده خالی مرتب چای می‌خوردم. از عطر و بویش که در هوا متصاعد…

  • مادر مادر، حتماً حالا احساس می‌کنی که در شکست دادن احساسات و قلب جریحه‌دار فرزندی که تمام دوران نوجوانی و جوانی‌اش را…

  • حالا کم‌کم بین من و مادر و خانواده فاصله افتاده بود، او و برادر کوچکم هنوز هم در کنار هم زندگی می‌کردند، بعضی وقت‌ها…