آخرین اخبار حسن روانشید

  • روزها پی در از پی هم می‌گذشت و من همچنان درگیر کارهای عقب‌افتاده دفتر شرکت بودم.

  • نگهبان چمدانم را می‌آورد. سیدی با من دست داد و به‌رسم اعراب دوباره مصافحه و ساختمان را ترک کرد.

  • بازهم خندیدو با صدای بلند گفت: اوکی سیدی. دنده را عوض کرد و پایش را بیشتر بر پدال گازفشرد.

  • بازهم بدون مقدمه و بلافاصله از اتاق خارج شد، این رفتار برایم تازگی نداشت چون نمونه‌های آن را قبلاً دیده بودم. از روی…

  • بازهم تنهایی و بی‌کسی به سراغم آمده بود. آن شب را در بیمارستان سپری کردم درحالی‌که حتی یک دقیقه هم نتوانستم بخوابم.

  • با خورد چند قاشق سوپ جان تازه‌ای گرفته بودم و می‌توانستم بهتر تمرکز کنم. قرصی را همراه با یک لیوان آب به دستم داد و از…

  • چشمانم همه‌چیز را تیره‌وتار می‌دید ولی چهره تازه‌وارد را کم‌وبیش تشخیص می‌دادم. آه خدای من. آری این همان دختری بود که…

  • دلم نمی‌خواست از خواب بیدارش کنم. پیدا بود از فرط خستگی بیهوش شده اما ناچار شدم چند بار آرام به پشت گردنش بزنم، سرش را…

  • نمی‌دانستم با این سناریوی تازه زندگی چگونه باید مقابله کنم. همه افکارم را پیرامون کویت و شرکتی که در آنجا داشتم به…

  • درحالی‌که میزان شکم به حضور حادثه‌ای دیگر در زندگی‌ام افزایش می‌یافت گفتم: اما یکی از دوستان صمیمی من که خودش…