مثل همیشه اول کمی نگران شده بودم اما وقتی چشم برادر کوچکترم به من افتاد بادبزن را کنار گذاشت و گفت: بالاخره کاکا حسرت…
حضور در آن شبنشینی اگرچه نمیتوانست راضیام کند تا بتوانم تصمیم بگیرم اما در برابر پدر آن دختر که اقیانوسی از فضل و…
خانهای بزرگ و نوسازی با حیاطی قشنگ در بهترین نقطه شهر منتظر ما بود که در کنار باغچه باصفای آن تخت چوبی شکیلی خودنمایی…
گیج و منگ شده بودم، وقتی مکرم خانم از اتاق خارج شد من که غافلگیر شده بودم رو به حسن آقا کردم و گفتم: این چهکاری بود…
در ظاهر زن خوبی به نظر میرسید اما خیلی پرچانه بود و زیاد حرف میزد، سعی میکرد مسئله را تفهیم کند و جا بیندازد.
قلبم دوباره به تپش افتاد و هر وقت اینگونه میشد نشان از آن داشت که اتفاق تازهای درراه است. ناراحت شده بودم و با خودم…
سرها همه گرم زندگی خودشان بود. حسرت هم پا به میانسالی گذاشته بود و دیگر آن دلودماغ گذشته را نداشت.
خیلی خوشحال و شادمان به نظر میرسید. مثل همیشه برای انجام کارهایش عجله نداشت.
تصمیم گرفته بودم عشق، احساس و علاقه را برای تشکیل زندگی کنار گذشته و تنها به فکر کار و تلاش باشم بنابراین روزها را در…
زمان فکر کردن برایت کافی بود؟ حالا بگو جوابت چیست؟ واقعاً نمیدانستم چه بگویم چون در تمام طول شب نتوانسته بودم خودم را…