باورنکردنی بود! نمیدانستم چه بگویم. آن رفتار عجیب نازنین پس از اقامت تقریباً طولانی من و او در کویت و امروز و…
چرا فردا؟ اگر فکر میکنید نمیتوانید مطیع خواستههای من باشید همین حالا چمدانتان را بردارید و از این خانه خارج شوید!
نازنین با بیحوصلگی تمام پرسید: نظرت راجع به این شهر چیست؟ و من با بیمیلی تمام جواب دادم: شما را نمیدانم اما خودم را…
تمام فضای بیرونی وین از برف پر بود. اینجا قصری قدیمی بود که تاریخش به قبل از جنگ جهانی دوم میرسید اما همه اثاثیه آن…
روزها از پی هم میگذشت. سعیام بر این بود که قبل از موعد همیشه بارهایم را به ایران بفرستم و از رسیدن آنها مطلع شوم.
پیاده نشدم چون ناچار بودم جواب سوأل مشکل او را بدهم. بااینکه سالها بود تبعه این امارت شیخنشین شده بودم و تقریباً از…
نمیدانستم چه بگویم. همانگونه که قبلاً گفتم در آن لحظه خاص روبروی دختر نشسته بودم که میتوانست با یک اشاره همه زندگی…
فضایی آرام و زیبا بود که میتوانست گوشهای از آلام بههمریخته مرا سکون داده تا غصههای درون را به فراموش بسپارم.
از مرد عرب که هنوز اسمش را نمیدانستم پرسیدم: شماهم ساکن همین باغ هستید؟ درحالیکه با انگشت سبابهاش نقطهای در انتهای…
هنوز غرق بهت و حیرت و ابهت قصری بودم که روبرویم خودنمایی میکرد. راننده تاکسی چند بار گفته بود رسیدیم قربان ولی من…