آخرین اخبار حسن روانشید

  • نازنین با بی‌حوصلگی تمام پرسید: نظرت راجع به این شهر چیست؟ و من با بی‌میلی تمام جواب دادم: شما را نمی‌دانم اما خودم را…

  • تمام فضای بیرونی وین از برف پر بود. اینجا قصری قدیمی بود که تاریخش به قبل از جنگ جهانی دوم می‌رسید اما همه اثاثیه آن…

  • روزها از پی هم می‌گذشت. سعی‌ام بر این بود که قبل از موعد همیشه بارهایم را به ایران بفرستم و از رسیدن آن‌ها مطلع شوم.

  • پیاده نشدم چون ناچار بودم جواب سوأل مشکل او را بدهم. بااینکه سال‌ها بود تبعه این امارت شیخ‌نشین شده بودم و تقریباً از…

  • نمی‌دانستم چه بگویم. همانگونه که قبلاً گفتم در آن لحظه خاص روبروی دختر نشسته بودم که می‌توانست با یک اشاره همه زندگی…

  • فضایی آرام و زیبا بود که می‌توانست گوشه‌ای از آلام به‌هم‌ریخته مرا سکون داده تا غصه‌های درون را به فراموش بسپارم.

  • از مرد عرب که هنوز اسمش را نمی‌دانستم پرسیدم: شماهم ساکن همین باغ هستید؟ درحالی‌که با انگشت سبابه‌اش نقطه‌ای در انتهای…

  • هنوز غرق بهت و حیرت و ابهت قصری بودم که روبرویم خودنمایی می‌کرد. راننده تاکسی چند بار گفته بود رسیدیم قربان ولی من…

  • روزها پی در از پی هم می‌گذشت و من همچنان درگیر کارهای عقب‌افتاده دفتر شرکت بودم.

  • نگهبان چمدانم را می‌آورد. سیدی با من دست داد و به‌رسم اعراب دوباره مصافحه و ساختمان را ترک کرد.