آخرین اخبار حسن روانشید

  • قبرستان تخت فولاد همچنان سرد و بی‌روح بود. تنها کلاغ‌ها بودند که به‌طور دسته‌جمعی سرود قارقار را اجرا می‌کردند و تکیه…

  • احساس می‌کردم بار سنگینی که سال‌ها بر روی دوشم بود را زمین گذاشته بودم. حالا دیگر خیالم از تنها خواهری که در خانه…

  • لحظات همچون برق و باد سپری می‌شدند و مرا بیاد شعری از دفتر حسن آقا می‌انداختند. «از زندگی که می گذرد همچو برق و باد /…

  • بااینکه خواهرم در تمام طول عمرش حتی یکبار هم به من که برادر بزرگ و نان‌آور خانواده بودم احترام نگذاشته و حتی سلام هم…

  • حالا کمتر ابراهیم را می‌دیدم، او دیگر تنها نبود و تازه‌دامادی را می‌ماند که از روی عشق و علاقه فراوانی که به همسرش…

  • می‌دانستم که بالاخره یک روز این اتفاق خواهد افتاد اما این زمان وقت آن نبود و من اصلاً آمادگی و روحیه پذیرش آن را…

  • ابراهیم هم رفت. او هم کم‌کم از ما فاصله می‌گرفت. آنروزها فرصت‌های خالیش به من و حسن آقا تعلق داشت اما حالا کسی پا به…

  • آن روز آنقدر در جاده تهران خسته شده بودم که حوصله رفتن به خیابان لاله‌زار و فروشگاه موزیک گلبهار را نداشتم. من باید…

  • آن روز ماشین را به گاراژ هاموک ارمنی در خیابان شاهپور بردم که حسابی سرویسش کند تا برای رفتن به تهران آماده باشد،…

  • آن شب را تا بعد از نیمه‌شب در کاباره ماندم، دلم گرفته بود و می‌خواستم همه آهنگ‌هایی را که می‌دانستم در عمق تاریکی سن…